سهراب سپهری


بي روزها عروسك

اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا
واژه هاي تر و تازه مي پاشد
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام مي بردم
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد
هوش من پشت چشمان او آب ميشد
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمر هندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترسهاي مرا مي گرفت
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار تكاليف من محو مي شد
واقعيت كجا تازه تر بود ؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند مي شد
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد
يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفر هاي تدريجي باغ چيزي بگويد
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد
دست او را براي تپش ها اطراف معني كند
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد
يك نفر بايد اين نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد
گوش كن يك نفر مي دود روي پلك حوادث
كودكي رو به اين سمت مي آيد


بازگشت به اشعار سهراب سپهري
© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.