بهرام صادقي



زنجير


پيش از ظهر، در يكی از سه شنبه‌های ماه آبان، اين آگهی در سراسر شهرستان ما به ديوارها الصاق شد : « تيمارستان دولتی به علت تراكم تيماران از اين پس تيمار ديگری قبول نخواهد كرد و به اطلاع می‌رساند كه طبق دستور مستقيم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هيچگونه توصيه و تشبثی نيز پذيرفته نخواهد شد . مقتضی است كليه‌ی اهالی غيور و شرافتمند اين شهرستان مفاد آگهی فوق را در نظر گرفته و به تيماران محترم هم تذكر بدهند .»
ولی بعد از ظهر همان روز دو تن از اهالی « غيور و شرافتمند » شهرستان كه سابقه‌ی ناراحتی‌های مادی و ارثی و معنوی و لاحقه‌ی مشكلات خانوادگی داشتند ديوانه شدند ، اگرچه منظره‌ی اين دو حادثه در هر يك از خانواده‌های آن‌ها ــ خانواده‌های آقای « وحدانی » و خانم « شيرين خانم » ــ متفاوت بود .
آقاي وحدانی تا ظهر سالم بود . مثل هميشه از خيابان گردی خسته و كوفته برگشت و به سلام دختران و پسران و زن وفادار مهربانش جواب گفت و به اتاق مخصوص خودش رفت . نيم ساعت بعد كلفت پيرشان را صدا زد، مدتی با او آهسته سخن گفت و بعد اجازه‌اش داد كه از اتاق بيرون برود. وقتی كلفت بيرون آمد ورقه‌هائی در دست داشت كه مأمور بود هر كدام را به يكی از ساكنان خانه بدهد .
زن آقای وحدانی يكی از ورقه‌ها را گرفت و چون كوره سوادی بيش نداشت متوجه فرزندانش شد. دو پسر او همچنين سه دخترش هنوز در تعجب بودند. اما بالاخره زمانی رسيد كه تصميم گرفتند متن ورقه‌ها را كه به صورت متحدالمآل تنظيم شده بود بخوانند . پسر بزرگتر، فرزند ارشد خانواده، يكی از ورقه‌ها را كه مارك تجارتخانه‌ی سابق پدرش بالای آن چاپ شده بود در دست گرفت و ديگران چشم به دهان او دوختند :

« مدت‌هاست كه من ورشكسته شده‌ام. اين را می‌دانيد، اما چرا ؟ جواب مرا بدهيد! ده سال است كه حيثيت و آبرو و زندگی خودم را از دست داده‌ام. چه كسی خيال می‌كرد روزی تجارتخانه‌ی من با آن دستگاه وسيع و مرتب از بين برود؟ صادق تر و امين تر از من كجا سراغ داريد ؟ سال‌ها زحمت كشيدم، مثل سگ جان كندم، وقتی جوان بودم بخورنخور كردم، خودم را از هر لذتی محروم كردم تا به حق و انصاف شايسته‌ی ترقی شدم. زن و بچه‌هايم را از بدبختی نجات دادم . من كه روزی آدم بدبختی بيش نبودم و در خانه‌ی پدرم گرسنگ‌ی می‌خوردم در سايه‌ی سواد و معلومات متوسط و فعاليت بی اندازه‌ام به جائی رسيدم كه با بزرگ ترين تاجران پايتخت مشغول رقابت شدم. هوش و استعداد خدادادم باعث شد كه از هر حادثه‌ی كوچكی به نفع تجارت خود استفاده ببرم. خلاصه در عرض دو سه سال ثروتم چند برابر شد، پولم از پارو بالا رفت، شما را وارد يك زندگی مجلل و بی دردسر كردم. ولی به من بگوئيد چرا ورشكسته شدم؟ برويد از دولت، از اتاق بازرگانی، از وزير دارائی و از رئيس جمهور آلمان بپرسيد آيا سزای يك عمر فعاليت و كوشش صادقانه همين است ؟ من در اين مدت ده سال بيكاری هميشه در باره‌ی علت بيچارگيم فكر می‌كردم. آيا در استعداد و هوش و ميزان فعاليتم خللی وارد آمده بود ؟ هرگز، ابداْ ابداْ. همه چيز ديگر برای من اثر معكوس داشت : شب خوابيدم واجب الحج بودم صبح بيدار شدم واجب الزكوة بودم؛ خانه‌هايم را فروختند و به طلبكارها دادند؛ اجناسم را ضبط كردند؛ پول‌هايم را گرفتند و هركس به من تبريك می‌گفت كه به زندان نيفتاده‌ام . حالا من به تنگ آمده‌ام. من كار می‌خواهم! به من كار بدهيد! من پير شده‌ام، زنم پير شده‌است، و شما بچه‌های بی گناه صورت خودتان را با سيلی سرخ نگاه می‌داريد. ديگر بيشتر از اين ممكن نيست تصميم گرفته‌ام تا سرحد امكان بكوشم و با صدای بلند شرح دردها و بيچارگی‌هايم را برای همه بگويم. مخصوصاْ بايد با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا ملاقات كنم. برای اين كار به يك بلندگوی چوبی احتياج دارم كه در حضور آنها فرياد بزنم. دلم می‌خواهد همه بدانند كه من از امروز صدای رسائی پيدا كرده‌ام .

« امضاء ــ وحدانی »

معهذا در لحظات اول نگرانی و تشويش فوق العاده ای به كسی دست نداد ، هر چند كه ملاقات با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا كمی به نظر حماقت آميز می آمد و صدای رسا چيزی بود كه در وجود آقای وحدانی سابقه نداشت .
در ساعت يك و ربع بعد از ظهر نگرانی و تشويش در دل اعضاء خانواده به حد كمال رسيده بود ، چون از اطاق آقای وحدانی صداهای ناهنجاری بيرون می آمد . آقای وحدانی به شيوه ی زورخانه ها اشعاری از شاهنامه ی فردوسی را به وضوح و رسائی تمام می خواند و به آهنگ آن بر سينی نقره ای بزرگی كه از دوران توانگری اش باقی مانده بود می كوفت .
ديگر صبر جايز نبود و از آنجا كه در اين شهرستان بيمارستان امراض روحی و طبيب متخصص وجود نداشت تصميم براين قرار گرفت كه هر چه زودتر پدر را به دارالمجانين برسانند . شهر دورافتاده ی ما در تمام آن منطقه ی وسيع، يا به زبان اداری در تمام آن استان، تنها شهری بود كه از موهبت وجود دارالمجانين برخوردار بود. حتی مركز استان هم چنين چيزی نداشت و در پايتخت هم تازه شروع به ايجاد آن كرده بودند . شهردار ما، هميشه از اين امتياز بر خود مي باليد، هرچند كه گاهی نيز دريغ و افسوس مي خورد كه چرا در اين شهرستان ساكت و اسرارآميز كه در بيابانی فراخ تنها مانده است و فرسنگ ها با شهرهای شاد و پرجنب و جوش و آبادی های سالم و پرنشاط فاصله دارد زندگی می كند . روزنامه های مركز ، شهر ما و نواحی اطرافش را منطقه ی نفرين شده نام گذاشته بودند و گاه به گاه در صفحات خود از بلاهت و سفاهت ساكنان اين منطقه داستان ها می آوردند .
شايد چنين باشد . زيرا تازه تيمارستان ما هم مثل ساير تيمارستان ها نبود و هيچ يك از اصول علمی و عملی متداول در آن رعايت نمی شد و حتي معلوم نبود كه اداره ی بهداری تا چه اندازه بر آن نظارت دارد . در حقيقت اين تيمارستان عظيم و مرموز را دسته ای اداره مي كردند كه هيچوقت ديده نمی شدند و در اجتماعات شهر شركتی نداشتند . شايعه اي كه هرچند وقت يكبار پراكنده مي شد و در شهر و بيابان و ده كوره ها نفوذ مي كرد چنين مي گفت كه رئيس تيمارستان يك پزشك مجاز پير و قديمی است و چند پزشكيار و پرستار قديمی تر زير دستش كار مي كنند . مسائل ديگر، از قبيل اينكه آيا اين تيمارستان ملی است و يا دولتی و چند ديوانه دارد و بودجه اش چيست و جز آنها، چيزهائی بود كه سال ها در بوته ی ابهام و گنگي مانده و به همين جهت عادی و بی اهميت شده بود .
خانواده ی آقای وحدانی تصميم خود را اجرا كردند . از آن طرف خانواده ی خانم شيرين خانم هم با نيم ساعت تأخير به در تيمارستان رسيد .
تيمارستان ما كه در دورترين و ويرانه ترين محلات شهر قرار دارد ، در واقع بيشتر به يك قلعه ی نظامی شبيه است . در بزرگ تيمارستان هميشه بسته است و درخت های كهنسال و عظيم چنار دورادورش را احاطه كرده اند .
خانواده ی آقای وحدانی كه از تأثير شوم و كرخ كننده ی ضربه ی اول بيرون آمده بود تازه پشت در بسته ی تيمارستان به بررسی اوضاع مي پرداخت . پسر بزرگ مخالف بود و پيشنهاد مي كرد پدر را به پايتخت برسانند و در يك آسايشگاه خصوصي بخوابانند . مادر و دخترها با ذكر ارقام و شواهد اين عمل را غيرممكن مي دانستند ، زيرا چنان پولی در بساط نبود كه بتوان دست به چنين كاری زد ، و آقای وحدانی كه سينی نقره را در خانه جا گذاشته بود به نحو رقت آوری بر شكم خود می زد و همچنان آواز حماسی می خواند .
همراهان شيرين خانم كه در گوشهی دوری، با احتياط و سوءظن، ايستاده بودند هم از اينكه با دسته ی ديگری رو به رو مي شدند و هم از اطلاع بر مضمون قاطع و تلخ آگهی جديد كه بر در تيمارستان زده بود، يكه خوردند، همان يكه ای كه خانواده ی آقای وحدانی به نوبه ی خود در دقايق نخست خورده بود . اين همراهان بی شمار زنان و دخترانی بودند در سنين مختلف : پيرزنان خميده قد كه به نظر لقمه ای بيش نمی آمدند و زنان جاافتاده ی چاق و دخترانی جوان و زيبا كه چشم های سياه و شيطان داشتند . حتي يك مرد همراه آنها نبود .
خانوادهی وحدانی يكباره ولی نعمت خود را فراموش كرد و محو تماشای اين زن شد . آيا لازم است بگوئيم كه تمام آنها لباس ها و چادرهای مشكي پوشيده و ابروهايشان را وسمه كشيده و به گردن ها و دست هايشان حلقه های طلا بسته بودند ؟ زن آقای وحدانی در دل گفت : « با يك خانواده ی قديمی و مذهبی سر و كار داريم .»
شيرين خانم روی يكی از سكوهای وسيع تيمارستان ، رو به روی آقای وحدانی نشست ، و پيش از آنكه دستمالش را به گوشه ای پرتاب كند فرياد كشيد :
ــ من گاوم! آقای محترم، با شما هستم! شما تعجب نمی كنيد؟ من گاوم، می فهميد؟
آقاي وحداني كه سرگرم كار خود بود ناگهان ساكت شد و به او نگاه كرد :
ــ چرا، چرا، تعجب مي كنم . تا به حال گاو اينجوری نديده بودم .
شيرين خانم برخاست و با خنده ای به سوی همراهانش رفت . ديگر گوئي راضي شده بود : سرانجام يك نفر در اين دنيا واقعيت وجود او را دريافته و مهمتر از آن تعجب هم كرده بود !
آقاي وحداني روي سكوي تيمارستان ، بار ديگر مشغول آوازه خواني شد ، اما اين بار آهسته تر و با احتياط ، و گاهي هم دزدانه به شيرين خانم كه اينك در انبوه زنان همراهش مخلوط و قاطي شده بود نگاه مي كرد .
از كنار تيمارستان ، پشت رديف درخت هاي چنار ، جاده اي تا زمين هاي باير و بي آب و علف خارج شهر كشيده مي شد . اين جاده در آن بعد از ظهر همچنان وسيع و خشك و خالي بود و اكنون ديده مي شد كه دسته هاي گوسفند و بز كه به قصد كشتار به شهر هدايت مي شدند ، براي استراحت پيش از مرگ ، روي پستي و بلندي هاي صحراي اطراف آرميده اند . بزها سياه بودند و تنگ هم در چند خط متقاطع لميده بودند و دهان و ريش كوتاهشان را آهسته مي جنباندند : از دور مثل دسته هاي گرسنه و بي رمق زائراني به نظر مي آمدند كه در انتظار طاعون و وبا و از ترس آن به هم چسبيده باشند و زير لب اوراد و دعاهاي بي ثمر بخوانند .
به زودي سخنان شيرين خانم به مراحل شرم آور و باريكي كشيد : گاو جاي خود را به خوك و اسب و پس از آن به انسان داد ، انساني كه جزئيات عمل مقاربت و خاطرات خود را از اين بابت مو به مو شرح مي داد . دختران جوان سياه چشم كه بيش از اندازه به پسران آقاي وحداني خنديده بودند از خجالت سرخ شدند و زن هاي پير گوش هايشان را تيزتر كردند كه كلمه اي را نشنيده نگذارند . ده ها بار در آهنين و بزرگ تيمارستان ، با كوبه ي وحشتناكش ، بدون جواب زده شده بود . گذشته از آن ، جنجال زنان جاافتاده كه به مناسبت نفوذ و شهرت خانوادگيشان براي خود حقوقي قائل بودند و سخنان تحكم آميز پسران آقاي وحداني كه با حرارت و ايمان درباره ي آزادي هاي رواني و حقوق فردي و مسئوليت گردانندگان تيمارستان به زبان مي آمد ، نشان مي داد كه صدور اعلاميه ي شهرداري به هيچ وجه مؤثر نبوده است و گوش كسي به دستورهاي مؤكد آن بدهكار نيست .
شيرين خانم به نظر زن لندهور چهل ساله اي مي آمد كه قدي دراز و چشم هائي دريده و بي حيا داشت و حضورش در ميان آن زنان سياهپوش كه هركدام از ظرافت و تناسب مذهبي زنانه اي برخوردار بودند عجيب و خيال انگيز مي نمود . شيرين خانم باز روي سكو نشسته بود و با حال آشفته تري داستان هاي تمام نشدني خود را درباره ي آلات تناسلي و اعمال جنسي بيان مي كرد . خانواده ي آقاي وحداني و همراهان شيرين خانم كه در فرصتي غير از اين شايد محال بود با هم دوست و آشنا بشوند ، به علت بدبختي مشترك ( اين حدس ماست ) مريضان خود را تنها گذاشته و زير چنار فرتوت و سايه افكني دور هم جمع شده بودند تا درد دل كنند .
زني تعريف مي كرد كه شيرين خانم پسرجواني داشت كه او را از دل و جان مي پرستيد و دختري هم داشت كه هنوز شوهر نداده بود . شوهر شيرين خانم سال ها پيش او را طلاق داد و زن هاي ديگري گرفت ، پسرش را به سربازي بردند و در يكي از جنگ هاي ميهني شربت شهادت نوشيد ، دخترش هم پس از اين كه شوهر كرد سرطان گرفت ، اما سر زا مرد .
دختري گفت كه شيرين خانم از اول عمرش وسواسي بود و شب ها مي ترسيد كه مبادا به نيش مار گرفتار شود و گاهي هم خيال مي كرد در رستوراني نشسته است و چلوكباب مي خورد ، اما افسوس كه كباب ها، آن كباب هاي سفت و ترس آور ، هيچوقت تمام نمي شود و هميشه مثل رشته اي از بشقاب بيرون مي آيد و به دهان او فرو مي رود .
دختر ديگري كه دست هاي چاق و سفيدي داشت كه حلقه هاي طلا بر مچ هايش فرو رفته و بر آنها طوق انداخته بود از اينكه شيرين خانم اهل مطالعه بود و كتاب هاي زيادي مي خواند و اين اواخر شعرهاي عاشقانه مي گفت به تفصيل سخن راند . دختر زيبا فرصت يافته بود كه دست ها و سر و سينه ي خود را به خوبي نشان بدهد .


آقاي وحداني و شيرين خانم ، دور از خانواده هايشان ، بر سكوها تكيه داده بودند و صدايشان به علت خستگي دورگه و آهسته شده بود . اكنون با دقت به يكديگر نگاه مي كردند . خانواده ها از اينكه اهل شهر تاكنون از واقعه بوئي نبرده اند و آبرويشان تا اين دم محفوظ مانده است و غريبه اي نيست كه به تماشاي بيماران آمده باشد خوشحال بودند . درعين حال يك فكر مزاحم عذابشان مي داد : آيا ممكن بود ، حتي اگر در تيمارستان جا به اندازه ي كافي وجود مي داشت ، كه اين دو موجود را در آن واحد پذيرفت و معالجه كرد ؟
معالجه كرد ؟ و مگر معالجه اي هم وجود دارد ؟

سرانجام در ساعت چهار بعد از ظهر در بزرگ و افسانه اي تيمارستان با سر و صداي زياد و گرد و غباري كه به هوا پراكند باز شد ، انگار قرن ها بود كه كسي اين در را نگشوده بود . پيرمرد موقر و فربهي كه روپوش سفيد پوشيده بود اندكي از لاي در بيرون آمد . همه ساكت شدند و چند قدم عقب رفتند . بي شك پيرمرد چاق سفيدپوش ، زن هاي سياه پوشيده را كلاغاني انگاشت كه از حضور او ترسيده و پا پس كشيده باشند . لبخند زد . پسر بزرگ آقاي وحداني جلو رفت و گفت :
ــ آقاي دكتر !
« دكتر » گفت :
ــ بله ، مي بينم . ولي مگر آگهي شهرداري را نخوانده ايد ؟ بي جهت اين جار و جنجال را راه انداخته ايد . ما حتي براي ديوانه هاي خيلي خطرناك و زنجيري هم جايي نداريم . شايد تعجب كنيد اگر بگويم كه براي خودمان هم محلي وجود ندارد .
ــ با وجود اين ما متعلق به اين شهر هستيم . عوارض داده ايم ، به شما احترام مي گذاريم . از آن گذشته خانواده هاي ما چنان سابقه و آبروئي دارند كه نمي خواهند جز شما و تشكيلات شما كسي از رازشان سر در بياورد .
ــ اينها را مي توانيد به مقامات مربوطه تذكر بدهيد .
ــ ما نمي توانيم بيماران خود را به مركز ببريم ، وسع اين كار را نداريم . از آن گذشته ، حق خود را مي خواهيم . همه چيز بايد متعلق به عموم باشد ، حتي تيمارستان .
ــ چند نفرند ؟
در اين وقت آقاي وحداني خودش را از دست زن و كلفتش نجات داد و به جلو پريد و با صداي گوشخراشي آوازش را بر سر و روي دكتر ريخت :
ــ ورشكستگي و بيكاري … اين مال زندگي ما است . قاعدگي و رختخواب … اين هم مال آن خانم ها است . و به شيرين خانم و همراهانش اشاره كرد .
دكتر بيش از پيش خود را پشت در مخفي كرد :
ــ مريض شما خيلي حالش بد است . بايد فكري بكنيم .
شيرين خانم دست آقاي وحداني را در دست گرفت و به گريه افتاد . كلاغ ها خندان كمي جلوتر آمدند . دكتر گفت :
ــ آنها را مي بريم معاينه مي كنيم ، و نتيجه اش را به شما مي گوئيم . شايد سرپائي معالجه شان كنيم .
يكي از زن ها گفت :
ــ ولي ما بايد بدانيم كه تكليفشان چيست . شايد آنها را نگاه داشتيد ، آن وقت چه به سرشان مي آيد ؟ هيچ كس كه از ته و توي كارهاي شما خبر ندارد …
ــ اينجا يك تيمارستان است ، مي خواهيد چه خبري باشد ؟
ــ آخر هيچكس از آن بيرون نيامده است ، معلوم نيست غذايشان چيست ، دوايشان چيست ، و با آنها چطور معامله مي شود . مگر خودتان نشنيده ايد كه مي گويند اينجا شما ديوانه ها را مي كشيد ، روغنشان را مي گيريد و يا به دارشان مي زنيد ؟
چشم هاي دكتر برق زد :
ــ ما اينجا فداكاري مي كنيم ، اما چه مي شود كرد ، هميشه درباره ي دارالمجانين از اين حرف ها مي زنند .
دختر جواني گفت :
ــ اگر راست مي گوئيد چرا در را باز نمي كنيد ؟ چرا ما را راه نمي دهيد ؟
ــ آه ، اين ديگر كار وزارت بهداري است نه كار شماها … شما بايد قبل از هر كار شوهر كنيد .
پسر كوچك آقاي وحداني گفت :
ــ شما حتي خبري هم به خانواده ي مريض ها نمي دهيد . آن وقت ما حق نداريم مشكوك بشويم ؟
ــ هر كس حق دارد هر چيز كه مي خواهد بشود . اما ما كه دستگاه وسيعي نداريم و تازه … يك ديوانه چه خبري دارد كه بدهيم ؟ حالا بگذريم كه شما امروزي هستيد و آنها را مريض مي ناميد !
ــ ولي مطمئن باشيد كه با آدم هاي بي سر و پائي طرف نيستيد : اينها كس و كار دارند ، و دنبال مريض هايشان خواهند آمد . البته شوخي مي كنم ، اما آقاي دكتر ، صلاح نيست كه به دارشان بزنيد !
ــ آه ، چند روز كه بگذرد فراموششان مي كنيد ، و آنها هم براي خودشان مي پوسند يا ، بنده هم شوخي مي كنم ، حلق آويز مي شوند .
در همين لحظات اول ، خستگي بر همه چيره شده بود . خيلي خوب ، فايده ي اين مباحثات بي نتيجه و احمقانه چيست ؟ بهتر نيست آنها را تحويل بدهيم و خودمان هرچه زودتر دنبال كارمان برويم ؟ آخر روغن آقاي وحداني و شيرين خانم چه ارزشي دارد كه اين همه گفتگو بشود و آدم در بلاتكليفي بماند ؟
آقاي دكتر ناگهان ناپديد شد . دربان تنومند تيمارستان كه انگار در جاي او سبز شده بود بيرون آمد و آقاي وحداني و شيرين خانم را به درون برد . خانواده ها با نگاه آخرين خود آنها را دنبال كردند . در بزرگ تاريخي بر روي پاشنه ي خود چرخيد و صداي دلخراشي كرد و باز گرد و غبار از لا به لاي آن به هوا برخاست . در همين فاصله ي كوتاه كه در نيمه باز بود ، زن آقاي وحداني بيد مجنون بزرگي را كه بر روي حوضي بي انتها پريشان شده بود و يكي دو نيمكت سبز رنگ و مجسمه ي سنگي شيري را كه مي خنديد ديده بود .
اكنون غروب نزديك مي شد و باد ملايمي بوي آشپزخانه ي تيمارستان را به اطراف مي پراكند . صاحب گله ي بزها و گوسفندها به آرامي و محزوني ني مي نواخت . يك ساعت بعد ، يعني همان وقت كه ساعت قديمي شهر در ميدان فلكه پنج بار به صدا در مي آمد ، بار ديگر در باز شد . اين بار دربان تنومند خود را در پشت آهن در پنهان كرده بود و دكتري هم در ميان نبود . همه خيال كردند كه در خود به خود به وسيله اي نامرئي باز شده است . يك رديف شمشاد كوچك و باز هم حوض آب و چند نيمكت سبز رنگ و زن ژوليده ي آشفته موئي كه نيمه برهنه بود و به درختي تكيه داده بود كه دست هايش با زنجيري سياه به دور آن بسته شده بود چيزهايي بودند كه از زاويه اي ديگر به چشم زن آقاي وحداني خوردند .
دربان با صداي خشكي گفت :
ــ آنها را معاينه كردند . حالشان وخيم است . چاره اي نيست غير از اين كه قبولشان كنيم .
زن هاي سياه پوش و خانواده ي آقاي وحداني شادمانه جستند و موفقيت خودشان را به هم تبريك گفتند . پسر بزرگ آقاي وحداني گفت :
ــ لازم نيست چيزي برايشان بياوريم ؟ لباسي ، غذائي ؟ نبايد نوشته اي امضاء كنيم ؟ تشريفاتي ندارد ؟
ــ نه .
در بسته شد . خانواده ها آه بلندي از روي رضايت و شادي كشيدند : لااقل از آبروريزي و نگاه هاي كنجكاو همسايه ها و مخارج كمرشكن و پرستاري ديوانه هاي زنجيري نجات يافته بودند . اما ديگر با هم رابطه اي نداشتند ، چون … شايد در بدبختي اشتراك نداشتند ( اين حدس ماست ) و لذا از هم جدا شدند . نگاه پسران آقاي وحداني ، در اين دم آخر ، كه خانواده ها به هم خداحافظ مي گفتند ، با نگاه سياه و شيطان دو دختر چاق و زيبا درهم آميخت و كمي متوقف ماند : عهد و قرارشان را با هم مستحكم كردند .
آفتاب بر سر بام ها بود و نشئه ي اسرارآميزي در فضا موج مي زد . چند تن از مردم شهر از كنار تيمارستان مي گذشتند . آنها نگاه هاي تند و پرسوءظني به اين دو گروه انداختند . صداي ني خاموش شده بود . در صحراي اطراف ، دسته هاي گوسفند و بز پراكنده شده و در پي خود غباري مبهم و بي شكل باقي گذاشته بودند . صاحبانشان آنها را به سوي سرنوشت خونينشان مي بردند .
هرچه خانواده ها ، در راه هاي جداگانه شان از تيمارستان دورتر مي شدند به نظر مي رسيد كه آن بناي عظيم به جاي كوچك شدن و محدود شدن بزرگتر و نامحدود مي شود . خانواده ي آقاي وحداني زودتر به خانه رسيدند و زندگي يكنواخت و ملال انگيزشان را آغاز كردند . تنها در روح دو پسر خانواده ، نقطه ي اميدي ، مثل چراغي ، كورسو مي زد .
همراهان شيرين خانم مدت زيادتري مجبور بودند كه در كوچه هاي تنگ و باريك و درهم شهر راه بروند . خانه هايشان دور دور بود . آنها چادرهاي مشكي خود را سخت به سر پيچيده و تنها يك چشم خود را بيرون گذاشته بودند . در خم كوچه اي به دسته اي برخوردند كه تابوتي بر دوش داشتند و به گورستان مي رفتند . زن هاي سياهپوش به كناري ايستادند و در دل فاتحه خواندند . پس از آن همچنان در ميان غبار غروب كوچه ها به راه خود ادامه دادند .

ما تنها در سال هاي بعد بود كه جسته و گريخته چيزهائي شنيديم ، آن هم شايعاتي كه از خود شهر سرچشمه مي گرفت و به آبادي ها و دهات اطراف مي رفت و سراسر منطقه ي نفرين شده را مي پيمود و باز به كوچه هاي تنگ و خالي شهر برمي گشت و شب هنگام زير سقف هاي ضربي و لاي كرسي ها بازگو مي شد : پسران آقاي وحداني با دو دختر از خانواده اي مذهبي عروسي كرده و به پايتخت رفته بودند ، مادر و كلفت پيرشان را هم همراه برده بودند ؛ خواهرها هركدام در شهري به خانه ي شوهر رفته و فرزندانشان را بزرگ مي كردند . مي گفتند كه آقاي وحداني در تيمارستان با شيرين خانم ازدواج كرده است و هر دو بهبود يافته اند . مي گفتند در اين سال هاي دراز هيچ كس سراغي از آنها نگرفته و به ديدارشان نرفته است . كسي در پايتخت از پسر بزرگ آقاي وحداني خبر مرگ پدر او را در دارالمجانين شنيده بود كه علتش ظاهراْ ذات الريه و ضعف قواي جسماني بوده است . و جز اينها … و جز اينها …
شايعه ي ديگري هم مي گفت كه در يك صبح غم انگيز و كدر پائيزي كه همه جا خاكستري رنگ بوده ، در پشت عمارات تيمارستان ، در همان محوطه ي شومي كه از بيدها و چنارها و شمشادهاي تو در تو محصور شده است ، و بعد از آن ديوار بلند و كنگره دار دارالمجانين است كه صحراهاي اطراف را از تيمارستان جدا مي كند ، آقاي وحداني و شيرين خانم را به دار زده اند و نعش آنها را نيز همانجا چال كرده اند .
اين آخري البته ممكن است درست نباشد ، يا دست كم اغراق باشد ، اما آنچه درست است اين است كه تاكنون هيچ كس اعتراضي به تيمارستان نكرده است و خواستار بررسي واقعه و يا كسب اطلاعاتي از چگونگي مرگ اين دو بيمار و يا بيماران ديگر و اصولاْ اوضاع داخلي اين قلعه ي قديمي محصور و دورافتاده نشده است .
شايد حق با نويسندگان جرايد و مجلات مركز باشد ، شايد هم اين كار وظي
فه ي آنها باشد …

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.