صادق چوبک

«دزد قالپاق»

مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می کرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کند و کو می کرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا ُاوقِ خشکه زد و تو خودش شاشید.
مردم دورش جمع شدند. قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت و رفت آنطرف تر زو زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دستهایش تودلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و جند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهره اش با درد گریه آلودی باز و بسته میشد. چهره اش زور میزد. سیزده سال داشت وپاهایش پتی بود.
یک کادیلاک َلپرسیاه براقّ، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک ، مثل مگس امشی خورده، میان دایره ای که دیواری از پاهای مفلوکِ ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیج و تاب می خورد وحرفهای سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش میخورد که نمیگذاشت دردش تمام بشود.
ـ «مادر قحبه دزدی و اونم روز روشن؟»
ـ «حتماً این همون تو بودی که پریروزم آفتابه خونهء مارو زدی.»
ـ «اصلا بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»
ـ «چن روز پیشم بایدهء خونه ما را بردن.»
ـ « تو این کوچه کسی دله دزّی یاد نداشت. »
ـ «حالا ماشین مالی کیه؟»
ـ «ماشین؟ نمی شناسی؟ مال حاج احمد آقا، رئیس صنف قصابه.»
ـ «حالا آژانو صدا کنیم.»
ـ « آژان که نیس. خودمون ببریمش کلونتری.»
ـ « وختی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس دزّی نمی کنه.»
دزد ، زبانش تو دهنش خشکیده بود. حس میکرد که بار سنگین روش افتاده بود و نمی توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانه اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید:
«بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»
مردک لندهور چشم وردریده و یقه چاک بود و ته ریش زبری رو پوست صورتش واغمه بسته بود.
پسرک می خواست راست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمی شد. زمین زیر پاهاش خالی میشد. درد کلافه اش کرده بود. چهره اش ییچ و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام زمون نزنین، من بیچارم.»
باز زدندش، با مشت و لگد و سرو صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که میشد با دست می پوشاند و همه را نمی توانست بپوشاند و ناله هایش بیخ گلویش میمرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با شاشهایش قاتی شده بود.
ـ «حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقّشو کف دسّش بذاره.»
این را سبزی فروش سرگذر که خوب حاجی را می شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.
در زدند و حاجی تو زیر پیراهن و زیر شلوار چرک گل و گشادی آمد دم در . شکل دهاتیها بود. سرش طاس بود. زیر چشمهایش خورجین های باد کرده چین وچروک دهن واز کرده بود. شکمش گنده بود. پسر بچه اش هم با رخت گاوبازان آمریکائی ده تیر بدست آمد جلو پدرش تودرگاهی سبز شد و باچشمان کنجکاو به مردم نگاه کرد. تکیه اش به پدرش بود. هم سن سال پسرکی بود که دست هاش تو شمکمش بود و رو زمین دور خودش پیچ و تاب می خورد و اشک و خونش توهم قاتی شده بود.
حاجی پرسید «دزّ کجاسّ؟» و او می دانست که دزد قالپاقش را مردم گرفته بودند، چونکه وقتی در زده بودند به حاجی پیغام داده بودند و او می دانست که دزد را گرفته بودند که خودش دم در آمده بود.
مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر پسرک که دستش تو دلش بود و اسفالت خیابان از شاش و خونش تر شده بود و به رسیدن به او لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ پسرک سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.
ـ «خودشو به شغال مرگی زده. »
ـ «مثه سگ هفتا جون داره.»
ـ «اگه یکیشونو طناب مینداختن دیگه کسی دزّی نمی کرد. »
ـ «باید دسّشو برید تو روغن داغ گذوشت. حالام خودشو به موش مردگی زده».
پسرک روی زمین ُکنجله شده بود و کف خون آلودی از گوشه دهنش بیرون زده بود و اسفالت خیابان از پیشاب و خونش تر و سرخ شده بود.

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.