صادق چوبک

«چرا دریا توفانی شد.»

شوفر سومی كه تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گنده‌اي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپ‌هايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهره‌ي فرسوده‌ي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي‌زد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه‌هاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس نده‌ي كاميون مي‌خورد مانند دهل توي گوششان مي‌خورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف مي‌زدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.
اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي‌خورد. گويي داشت با خودش حرف مي‌زد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درمي‌آمد تو غار دهانش مي‌غلتيد و جذب ديواره‌هايش مي‌شد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:
«اين يدونه بسم مي‌ريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي مي‌خواد. جونمون نمي‌سونه راحت شد.»
يك خال آبي گوشه‌ي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمده‌اش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشم‌هاش كلاپيسه‌اي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش مي‌داد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.
چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسي‌هايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نم‌هاي ريز باران كرده بود. دانه‌هاي باران مانند ساچمه‌هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي‌رفت و گم مي‌شد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش مي‌جوشيد.
هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجن‌ها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه مي‌كرد. تخم چشم‌هايش درد مي‌كرد. سر كوچك مكيده شده‌اش روي گردنش سنگيني مي‌كرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي‌خيسونه. ببين سيگار چجوری از هم وا ميره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب مي‌سوزه. نمي‌دونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير مي‌شي مزش عوض مي‌شه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمي‌دوني چه نعشه‌اي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده ساله‌ي ملوسي تو «شقو» صیغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي‌گشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي مي‌داد كه آدم نمي‌تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي‌گفتن فايده نداره خوب نمي‌شه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»
سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لوله‌اش از دود قهوه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. دود تيزكي از گوشه‌ي فتيله‌اش بالا مي‌زد و تو لوله پخش مي‌شد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گنده‌تر بود. كله‌اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشه‌ي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفه‌ي تنبان. گوشه‌هاي چشمش چروك خورده بود. لپ‌هاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.
حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش مي‌خواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد،‌ يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچه‌اش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه‌ي لبش پراند رو عدل‌هاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه‌ي بي حالتي گفت:
«اينا ديگه چيه مي‌خوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك مي‌زد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كله‌اش دويده بود. مزه‌ي دبش و برنده‌اش را تو دهنش مزه مزه مي‌كرد.
عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
« آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نمي‌دونم چش بود كه دايم مي‌خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب مي‌كردي آفتاب ميشد زنجير مي‌بسيم رد مي‌شديم. اين بي‌چيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چه‌جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»
اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:
«هيچكه مثل من اين كهزاد رو نمي‌شناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و اروزن‌تر پيدا نمي‌كني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه ‌رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دله‌دزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. مي‌خواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون مي‌كني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمي‌ترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك مي‌كنه. حالا فهميدي؟
«سياه خيره و اخمو به فتيله‌ي چراغ بادي نگاه مي‌كرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا مي‌رفت نگاه مي‌كرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي‌آمد. دلش مي‌خواست صبح بشود باز همه‌شان بروند زير ماشين گل‌روبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.
عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي‌زد. اما دود بيرون نمي‌داد. هولكي و پراشتها مك مي‌زد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار مي‌برد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني مي‌مكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او مي‌رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي‌شد و همانجا گم مي‌شد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونه‌هايش مثل بادكنك پر و خالي مي‌شد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفته‌گيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت: « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نمي‌داد.»
اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:
«حالايه وخت نمي‌خواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نمي‌خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش مي‌خرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نمي‌تونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو مي‌شناسه و پاش بيفته براشون هفت‌تيرم مي‌كشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش مي‌كنم. من دلم واسش مي‌سوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم. »
اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله‌هاي آبي رنگي بود كه لاي گل‌هاي آتش زبانه مي‌كشيد. از آن زبانه‌ها خوشش مي‌آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي‌گرفت. پيش خودش فكر مي‌كرد:
«من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه مي‌خوره،‌ قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خواب‌آلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر مي‌تونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش مي‌كنن. »
سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه كه جارچي خداش مي‌گن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن مي‌مونه. هزار راه و بي‌راهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه مي‌ترسه؟ مي‌گن دز كه بدز مي‌رسه تير از چليه كمون ورمي‌داره.»
اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:
«لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»
بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نمي‌خواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نمي‌كنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»
سياه اخمو جلوش نگاه مي‌كرد. به صورت اكبر نگاه نمي‌كرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي‌زد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.
بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلي يه نگاري مي‌پسنده. همه مترس مي‌گيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نم‌كرده‌اي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»
اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنه‌ي او شدي و ازش بالا داري مي‌كني؟ نمي‌گم مترس نگيره. مي‌گم زيور قابل اين دسك و دمبك‌ها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير،‌ افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»
بعد خنده‌ي نيشداري كرد و گفت:
«اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»
سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي‌خواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي‌خواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله مي‌كرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع مي‌كرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:
«سياه خان مي‌دوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»
سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:
«حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»
آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خورده‌ي مكيده شده را با بي‌اعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:
«نمي‌دوني مال كيه؟ من مي‌دونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوري‌هاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونه‌ي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:
«سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد مي‌دي؟ نه! نه! شوخي مي‌كنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيره‌اي‌ها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. مي‌خوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل مي‌گيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل مي‌گيره؟»
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده‌هاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را مي‌مكيد. بيني تير كشيده‌ي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پره‌هايش تكان تكان مي‌خورد. مثل فانوس چين خورده بود.
سياه خونش خونش را مي‌خورد. دلش مي‌خواست گلوي اكبر را بجود. دلش مي‌خواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشه‌ي بغل دستش شكسته بود و باران مي‌خورد. اينجا گرم بود. رو پنبه‌ها نرم بود. جادارتر بود. مي‌خواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبه‌ها فشار مي‌داد. مي‌خواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.
ديگر كسي چيزي نمي‌گفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي‌كرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه‌ي‌ تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر مي‌كرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را مي‌گرفت و خفه‌اش مي‌كرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعه‌اي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نمي‌آمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته مي‌زايد. اما حالا اگر بچه‌ي زيور سياه مي‌شد به او مربوط بود. بچه‌اي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي بره‌ي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس مي‌داند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچه‌ي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيره‌اي‌ها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد مي‌كرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور مي‌داد. به‌زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي‌پريد. خيره به چادر كاميون نگاه مي‌كرد. توي چادر خيس شده بود و چكه‌هاي درشت آب رديف هم، مثل تيره‌ي پشت آدم، توي سقف آن ليز مي‌خورد و تو نور چراغ بازي مي‌كرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخورده‌ي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. مي‌خواست بيچاره‌اش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده‌اي گفت:
«اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه مي‌دوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه مي‌كنه مي‌بره مي‌ريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق مي‌كنه و از هر جا كه حلال حروم مي‌كنه مي‌ده واسيه زلف يار.»
سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكله‌اش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
«سياه خان تو چن ساله زيور مي‌شناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش مي‌ديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيه‌اي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه مي‌بينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نمي‌خرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش مي‌پلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق مي‌آورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون مي‌كرد. تو مرجون رو خوب نمي‌شناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده مي‌كنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا مي‌كنه. وختيكه مي‌خواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازه‌ي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»
سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور مي‌شنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي‌خوردند و فرار مي‌كردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي‌پريد. دهنش باز بود و تندتند نفس مي‌كشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور مي‌كرد.
***

وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده‌اش پايين مي‌آمد. لندلند كش‌دار و دندان غرچه‌هاي رعد از تو هوا بيرون نمي‌رفت. هوا دوده‌اي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم مي‌تركيد. رشته‌هاي كلفت و پيوسته‌ي باران مانند سيم‌هاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و روده‌ي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده‌ پركف مانند كوه از دريا برمي‌‌خاست و به ديوار بلند ساحل مي‌خورد و توي خيابان ولو مي‌شد.
كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گل‌آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه مي‌كرد. سر و رويش خيس و لجن‌مال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لاله‌هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.
برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوس‌هاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوس‌ها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغ‌ها تا خانه‌ي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال مي‌كرد:
«ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچه‌ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار مي‌مونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نمي‌مونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار مي‌مونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار مي‌موندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچه‌ي‌ هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد مي‌خورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نمي‌دونم. حالا حتم زاييد. مي‌ريم شيراز. با بچم مي‌ريم شيراز. بچه‌ي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم مي‌بريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نمي‌خواد. خيلي آسونه. مي‌شه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نمي‌شم.»
باز هم يواش و از خود راضي خنديد.
برق كج و كوله‌اي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش مي‌خورد. رو دريا كشتي نبود. بلم‌هاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين مي‌رفتند. بوي خزه‌هاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو مي‌شدند و تا نور سرخشان سوسو مي‌زدند.
باز كهزاد فكر كرد:
«بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نمي‌گه. قربونش برم،‌ هر وخت دس مي‌زارم رو دلش زير دسم تكون مي‌خوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگه‌هايش مثل تركه مي‌سوزاند. تند و باشتاب راه مي‌رفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي‌لرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزه‌ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنباده‌ايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اينجوري ببيندم زهره ترك مي‌شه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي‌رسه.»
ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. مي‌رفت زيور را مي‌گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي‌كرد ودماغش مي‌گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو مي‌كشيد و نرمه‌ي گوشش را ليس مي‌زد و يواش زير گوشش مي‌گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي‌خواند و او هم جوابش مي‌داد و بغلش مي‌خوابيد و مثل عروسك بلندش مي‌كرد مي‌گذاشتش رو خودش و دراز مي‌خوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي‌ماليد ومي‌اورد روي قلنبه‌هاي سرينش و با آنجاش بازي مي‌كرد و بعد او زودتر مي‌شد و خودش ديرتر مي‌شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين مي‌جهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانه‌ي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.
***

مرجان با صورت خفه‌ي خواب‌آلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.
باد سوزنده‌ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف‌آلود بود، ‌چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزه‌ي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:
«كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»
بعد يك خنده‌ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت: «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.
كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش مي‌گفت:
«پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي‌دم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نمي‌خواد. ديگه تموم شد.»
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره‌ هفت، نيم كش مي‌سوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچه‌ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بي‌رنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.
كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفته‌اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايه‌ي گنده‌اش رو رختخواب افتاده بود.
برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش ارده‌اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزه‌مزه مي‌كرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.
كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اول‌هاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.
بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.
دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش مي‌سوخت. مي‌خواست گريه كند.
هراسان خم شد و با خشونت و بي‌ملاحظه لحاف را از روي سينه‌ي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.
از تكان خوردن لحاف سر وكله‌ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس‌خورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مرده‌ي اتاق مي‌درخشيد.
اما همانوقت اين صورتك بي‌آنكه داغمه‌ي لب‌هايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونه‌هايش و پره‌هاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چال‌هاي گوشه لبش و چاه چانه‌اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته‌اي از تو گلوش بيرون آمد:
«تو كي اومدي؟»
كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريده‌اش پرسيد:
«بچه كو؟»
زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيده‌ي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دل‌سيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نمي‌دانست چه از آب در خواهد آمد.
زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنه‌اش درد مي‌كرد. تويش زق‌زق مي‌كرد. گويي وزنه‌اي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگين‌تر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:
«تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره مي‌سوزد. كاش خدا جونم مي‌گرفت آسودم مي‌كرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»
كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:
«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا مي‌رم ميارمش بالا»
زيور با ضعف و زبوني گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم مي‌ذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نمي‌تونم بمونم. اما نمي‌تونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد مي‌ريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»
كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:
«چيه؟»
زيور از بالاي چشم به او نگاه مي‌كرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:
«يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه مي‌كرد ومي‌خنديد. قوس باريكي از بالاي مردمك‌هاي چشمش زير پلك‌هاي بالاييش پنهان بود.
كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نمي‌خواست. چشم‌ها و بينيش مي‌سوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني مي‌شد. مي‌خواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خنده‌ي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.
چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده‌اش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره‌هاي شيشه‌اي تو صورتش برق مي‌زد، باز همان خنده‌ي شل و ول لوس توش گير كرده بود.
زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهره‌ي بيم خورده‌اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش مي‌پريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشم‌براه درد تازه‌اي بود. چهره‌ي بچه‌اي را داشت كه مي‌خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش مي‌جوشاندند و قيافه‌اش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته مي‌ديد. اما همين قيافه‌ي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.
كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچه‌ي اطلس ليمويي رنگ پريده‌اي در آورد و با دو دست آستين‌هايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش مي‌داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره‌ كلاه گلابتون‌دوزي شده بود.
زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:
«تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه‌ي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايين‌تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.
فتيله‌ي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه مي‌انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.
كهزاد زير گوشش مي‌گفت:
«جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنه‌ي تو نمي‌دم.»
ته دلش شور ميزد. داغي زيور مي‌سوزاندش. دوباره دنباله‌ي حرفش را گرفت:
«بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ مي‌خواسم زودتر بيام رختك‌هات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا مي‌دوم تو اين جاده‌ي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ مي‌رفتم جاده صالح‌آباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي مي‌خريدم منت ارباب جاكش نمي‌كشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا مي‌كني. جون من بگو كي زوئيدي؟»
زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»
كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرم‌تر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش مي‌كرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ مي‌زد. از تپيدن دل او خوشش مي‌آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«مي‌دوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار مي‌كنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفت‌تر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچك‌تر شده‌اند. پرسيد:
«حالا شير دارن؟»
زيور آهسته پچ‌پچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»
كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:
«امروز ظهر؟»
زيور گفت: «ها»
كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:
«مي‌شه؟»
زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.
«مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟ »
برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌زق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.
كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
«مي‌خوام.»
زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:
«مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»
آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:
«چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»
آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي‌خواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بي‌تاب با صداي كوك دررفته‌اي يواش زير گوش زيور خواند.
« خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
« اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»
زيور به سقف نگاه مي‌كرد. هيچ نمي‌گفت. كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمه‌ي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:
«چرا جواب نمي‌دي؟ خوابي؟»
زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفس‌هاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:
«گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»
كهزاد دهنش را به لاله‌ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:
«نه سير نمي‌شم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»
زيور خواند:
«ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
« ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»
كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:
«وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
«بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»
زيور اين بار با كرشمه‌ي تب‌آلودي جواب داد:
«بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
«انارو تا نشكني مزه نداره.»
كهزاد با تك زبانش نرمه‌ي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه ‌شوخي گفت:
«اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج مي‌زد. دوباره خودش خواند:
«اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
«سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
«وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
«ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»
زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:
«ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»
كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:
«ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نمي‌خوام. همو كه مي‌دوني خوشم مياد بخون.»
زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:
«چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»
كهزاد با التماس گفت:
«بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»
زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند:
«ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»
كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد،‌ و بريده بريده تو دماغي گفت:
«برات مي‌ميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني مي‌ميرم. بچه رو ور مي‌داريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا مي‌توني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم مي‌كنم. من كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم تو راحت كن.»
زيور سرش را كج كرده بود و باو مي‌خنديد.
صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي‌لرزيد كه تندر تازه‌اي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه مي‌زد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين مي‌باريد.
شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشه‌‌هاي پنجره را قايم تكان داد؛‌ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا مي‌كند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار مي‌شدند.
كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد مي‌آيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئه‌ي خودش گفت:
«عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم مي‌بره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه مي‌خواد خونه‌رو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟‌ هر چي ميگم بريم شيراز،‌ بريم شيراز،‌ همش امروز فردا مي‌كني. تو از اين دريا و آسمون غرمبه‌ها نمي‌ترسي؟»
زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه مي‌كرد. به صداي رعد و كهزاد گوش مي‌داد. كهزاد كه خاموش شد او با بي‌اعتنايي گفت:
«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»
هر دو خاموش شدند.موجهاي سنگين قيرآلود به بدنه‌ي ساحل مي‌خورد و برمي‌گشت تو دريا و پف نم‌‌هاي آن تو ساحل مي‌پاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم مي‌خورد. و دل دريا آشوب مي‌كرد. و آسمان داشت بالا مي‌آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي‌خورد و از چشم آدم ستاره مي‌پريد. و موجها رو سر هم هوار مي‌شد

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.