صادق چوبک

«بچه گربه ای که چشمانش باز نشده بود»


ونگ ونگ زیر و چندش آور بچه گربه ای از تو سوراخِ پايهء سیمانی یک تیر چراغ برقِ تو خیابان بلند بود و مثل دندان درد تو گوش زق زق ميکرد. این سوراخک اول جای فیوز تیر چراغ بود که حالا دیگر نبود و سیاهچالی ازش بجا مانده بود که رنگِ زنگ یک درآهنی که آب باران آنرا شسته بود دورش لعاب گرفته بود و همچون زخم کوره بسته ای دهن باز کرده بود.
گامهای آدمَکَ ها بی حال و زهوار دررفته از رو اسفالت خیابان، کوتاه و تو سری خورده از رو زمین بلند میشد و باز رو زمین میخوابید. شانه ها زیر بار گرانِ ناپیدائی لمس و خمیده شده بود. کارِ روزانه تمام شده بود. عرق ها رو تن ها خشکیده بود و نفس ها در می آمد و میرفت تو.
آنجا دکان نبود. دیوار بلندِ سفیدِ خانهء گل گشادی کنار پیاده رو راه افتاده بود، و درِ آهنی بزرگی روش آویزان بود.جند تا بار آجر تو پیاده رویِ که تیر چراغ توش ایستاده بود ریخته بود. مردی بغل دَرِ آهنی ایستاده بود و یک زنجیر تو دستش میچرخاند.
بجه ده دوازه ساله ای آمد رد بشود و صدای بچه گربه را شنید. آمد تو سوراخِ تیر سرک کشید. صدای بچه گربه برید. شاید روشنائی پشت پلکهایش عوض شده بود و بوی نَفَس موجود دیگری به دماغش خورده بود. اما دوباره صداش تو هوا دوید.
پسرک راست ایستاد و به مردی که بغلِ در ایستاده بود نگاه کرد. نگاهش از مردک پرسید « بچه گربه را که انداخته این تو؟ اما مردک چیزی نشیند و چیزی نگفت و همچنان زنجیر تو دستش میچرخید.
مردک دراز و گنده بود وپیراهن و شلوار تنش بود. دهاتیِ بود. پسرک سنگینی و سیاهی او را روی هیکل خودش حس میکرد. از آن گوشه ای که پسرک ایستاده بود، سر مردک را نزدیک به چهار چوب در آهنی میدید. مردک را خیلی گنده میدید، دو دل بود که آیا چیزی ازش بپرسد یا نه. ازش بدش آمده بود، مردک حواسش پیش بچه گربه و پسرک نبود، تو خیابان نگاه میکرد. اما ونگ ونگ زنگ خورده بچه گربه رو پرده گوشش سوهان میکشید.
پسرک باز دولا شد و تو زخمِ داغمه بسته قوزک پای تیر سیمانی خیره شد. صدا باز برید. دستش را کرد تو سوراخ. تا بیخ بغلش رفت تو سوراخ و انگشتانش آن تو به کندوکو در آمد، اما بچیزی نخورد. ناگهان از صدای دهاتی هول خورد ودستش را بیرون کشید.
«تهش خیلی گوده. دسّ منم بهش نمیرسه.»
چشمان پسرک تو چهره دهاتی افتاد. چشمانش دودو میزد، نفهمیده بود مردک چه گفته بود و ازش چه میخواست. زنجیر همچجنان تو دستهای مردک میچرخید. زنجیر دراز و زنگ خورده بود. باز پسرک شنید.
«سوراخش خیلی گوده.»
و پسرک شیر شد و از دهاتی بدش نیامد و ازو پرسید:
«شما دستّونو این تو کردین؟»
ـ « یه وختی، خیلی پیشا کردم. نه برای بچه گربه. میخواسّم ببینم گودیش چقده. دسّام به تهش نرسید.»
ـ «کی افتاده؟»
ـ «نمیدونمِ. از دیروز تا حال همین جور وق میزنه.»
ـ « بیاين درِش بیاریم.»
ـ «میخوای چکار؟ ولش کن خودش می میره.»
ـ «شما بیارینش بیرون، من میبرمش خونه نیگرش میدارم. شما چکار دارین؟»
ـ «هنوز چشماش واز نشده. شیر خورَس. چجوری میتونی بزرگش کنی؟»
پسرک خاموش شد و باز چشمانش تو سوراخ افتاد و نمیدید که «شیرخورس وچشمانش واز نشده» باز دستش را کرد تو سوراخ و با گردن کجش که به تیر سیمانی چسبیده بود به مردک نگاه میکرد و هوشش تو سوراخ تیر بود.
ـ «مگه حرف حالیت نمیشه؟ میگم دس تهش نمیرسه بگو خُب. رد شو برو پی کارت.»
مردک داد کشید و زنجیر تو دستش از چرخش باز ماند و آماده رفتن بسوی پسرک شد. پسرک مثل اینکه زنبور دستش را نیش زده بود نگاهش تو صورت مردک افتاد و چند گام پس پس رفت و دلش تندتند زد و باز از او بدش آمد. بعد گفت:
ـ «بتو چی کار دارم. مگه اینجارو خریدی؟»
مردک زنجیرش را داد به دست دیگرش و خیز برداشت بسوی پسرک. یک آقائی که از آنجا میگذشت ایستاد کنار پیاده رو و به مردک گفت:
ـ «ولش کن! چکارش داری؟»
رخت مرتب پوشیده بود و یقه سفیدش، شقّ و رّق. کراوات پر طاوسیش را تو بغل گرفته بود. دهاتی جا خورد و سرجاش خشکش زد. آب دهنش را قورت داد وگفت:
ـ «میخواد دسّش بکنه تاین تو میگم نکنه.»
ـ « چرا نکنه؟ بتو چه؟»
ـ «برا اینکه، برا اینکه، بچه گربه توش افتاده.»
پسرک شیر شد و گفت:
«آقا یه بچه گربه که چشماش واز نشده و شیر خورس افتاده این تو، میخوام ببرمش خونمون بزرگش کنم، این نمیذاره.»
آقا تو سوراخ تیر ماهرخ رفت. گردنش همچنان شّق و رّق نگه داشته بود و رو غبغب خود فشار میآورد ونمیخاست گردنش را کج کند که یقه آهاریش تا بردارد. بعد گفت:
«کی انداخته تش اون تو؟»
از هیچکس جواب نشنید. مردک زنجیر بدست برزخ بود. پسرک هم خیلی دلش میخواست یک نفر پیدا شود وبه آقا جواب بدهد. خودش هم دلش میخواست بداند که «کی انداخته تش اون تو.»
دو نفر دیگر که از آنجا رد میشدند پهلوی آنها پا سبک کردند. یکی شاه جوجه ای را سرازیر گرفته بود تو دستش که آب سفید کش داری از نوکش آویزان بود وچشمان گرد بیم خورده اش بالا نگاه میکرد و بالهایش شل شده بود و از پهلوهاش جدا و آویزان بود و زبانش از دهنش بیرون افتاده بو و لَه لَه میزد. یکی دیگر از آن دو نفر پاهاش پتی بود وچشمهاش چپ بود و کلاه نمدی کوره بسته ای سرش بود و دست وپاهاش سیاه بود؛ مثل اینکه شاگرد رویگر بود.
آنکه جوجه دستش بود پرسید:
« چه شده؟» و چشماش رو زمین و مردم و تیر چراغ برق دو دو میزد.
پسرک گفت:
«یه بچه گربه ای که هنوز چشماش واز نشده افتاده این تو میخوایم درش بیاریم، نمیشه.»
مرد جوجه بدست فوری جوجه اش را گذاشت لب جوی آب و رفت دستش را کرد تو سوراخ تیر و آنجا را کند و کو کرد و تا بغلش تو سوراخی رفت و بعد دستش را درآورد و راست ایستاد وجوجه را از زمین برداشت و گفت:
«نمیشه، دسّم به تهش نرسید.»
آنکه گویا شاگرد رویگر بود پرسید:
«حالا چرا میخواین بیرونش بیارین؟»
پسرک گفت:
«چن روزه افتاده این تو. شاید از گشنگی بمیره. بیریم خونه یه چیزی بدیم بش بخوره جون بگیره.»
آنکه آقا بود راهش را گرفت و رفت وپسرک پس از رفتن او نگاهی به مردک روستائی انداخت و پیش خودش خیال کرد. «حالا که آقاهه رفتش دیگه مردک از کسی نمیترسه و میاد میزندم.» وخواست از آنجا برود، و نرفت و باز همانجا ایستاد.
مردک روستائی آمد به تیر سیمانی تکیه زد و یک پایش را رو پای دیگرش لنگر انداخت وگفت:
«دیشب تا صّب نذاشت خواب بچش کسی بره. من تا صُب صداشو از تو خونه میشنفتم. هیچ جوری نمیشه درش آورد. فایده نداره. باید همونجا بمونه تا از گشنگی بمیره.»
مردی که جوجه تو دستش بود پرسید:
« حالا کی انداختنش این تو؟»
مرد گفت:
«ای مال تو خونیه ما بود. ننشم مال ما بود. وختی ترکمون زد و دوتاشه گربه نره برد، این یکیم ما نمیخواسّیم گذوشتیم کنار کوچه ننش ببردش. نمیودنم کی انداختش این تو.»
پسرک اندوهگین کفت:
«شاید بمیره.. حالا ننش کجاس؟»
مردک روستائی بی خیال گفت:
«گورسّون. چمیدونم کجاسّ.»
آنکه چشماش چب بود وگویا شاگرد رویگر بود گفت:
«گربه هفتا جون داره نمیمیره.»
آنکه مرغ تو دستش بود گفت:
« لابد تا حالا ششتا جونش در رفته.»
پسرک دلسوخته گفت:
«امشب دیگه میمیره. از صداش پیداسّ.»
مردک روستائی گفت:
«راس میگه. از دیروز تا حال صداش صدجور شده. حال دیگه مثه اینکه از ته چاه در میاد.»
آنکه چشمانش چب بود ومثل شاگرد رویگرها بود، مفش را بال کشید و گفت:
«اکه بخواین درش بیارین میباس تیر چراغو جا کن کنین.»
آنکه جوجه تو دستش بود نگاه مسخره ای به شاگرد رویگر کرد و با لحن گزنده ای گفت:
«با همه خریش راس میگه. ببا ای والله، واسیه یه بچه گربه که یه شی نمیرزه بیان تیر چراغ صد تومنی رو بخوابونن؟»
شاگرد رویگر بُراق شد وگفت:
«خر باباته که تورو پس انداخت.»
و هر دو بهم گلاویز شدند و جوجه تو پیاده رو پرت شد و دماغ پسرک شاگرد رویگر خون افتاد و پلیس رسید و مچ دست هر دو را گرفت.
در این هنگام گربه سیاه لاغری که چشمان خسته و محجوبی داشت و پوست شکمش تو دست وپاهاش آویزان بود، رو کفِ پیاده رو، زیر پای آدمهائی که ایستاده بودند و دعوا را تماشا میکردند سبز شد. گویا از زمین جوش خورده بود و درآمده بود. اول رفت سراغ جوجه و کله آنرا بو کشید و سپس جستی زد و پرید تو سوراخ زخم زیلی تیر چراغ وصدای بچه گربه بند آمد.

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.