صادق چوبک

«آتما، سگ من»

من نمیخواستم این سگ را به خانه خود راه بدهم. اصلا تصمیم داشتم هیچ جانوری را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هیچ جنبنده ای باز نکنم. سالها بود که از اینگونه انس والفت ها بیزار شده بودم. اما این سگ بر من تحمیل شد؛ و چنان تحمیل شد که گوئی سالها، بلکه قرنهاست که با من همخانه بود. چنین بود:
جنگ شوم تازه پایان یافته بود و من تک و تنها درخانه بزرگ خودم در حومه تهران زندگی میکردم. در یک باغ بزرگ دراَندشت با درختانِ کهنِ انبوه و قناتِ زنده همیشگی و استخرِ بزرگ خره بستهِ پوشیده از نیلوفرهای آبی که آنرا بیاد خدا ول داده بودم تا هر گیاه هرزه ای که دلش بخواهد در آن بروید و هر حشره ای که جا خوش کند، در سوراخ سُنبه های آن زندگی کند. شاید همین خودروئی و وحشیگری باغ بود که مرا آنچنان بآن پای بند و دلبسته ساخته بود.
دیوار بدیوارِ باغِ من یک مهندس آلمانی میزیست. او هم، چون خود من یکه و تنها بود. ما با هم تنها سلام وعلیکی داشتیم و یک جور آشنائی کناره جو و بیمزه و برهنه از چشم داشتهای زحمت زای همسایه گری . هرگاه َدمِ در کوچه، اتفاقاً، همدیگر را میدیدیم لبهای هردو به نیشخندی بسلام میلرزید و همین. چهره او سوخته بود و گوشتِ آن بهم لحیم خورده بود. در جنگ آسیب دیده بود. گوئی آرایشگر چیره دستی چهره اش را برای بازی کردن نقشِ هولناکی آراسته بود. شاید تنگ نفس هم داشت؛ چونکه همیشه نفسهای بریده بریده و خراشیده از گلویش بیرون میپرید. با آن اندام درشت و قدِ بلندش علیل و دستپاچه و شرمنده مینمود. و هم میلنگید و عینکِ عدسی کلفتی بر چهره ناسورِ هول انگیز خود میگذاشت. او یک سگ داشت. همین سگی که سرانجام بخانه من راه یافت و برمن تحمیل شد.
یک روز این آدم آمد و درِ خانه مرا زد و من در را برویش باز کردم. سلامی با همان نیشخندِ لرزانِ همیشگی بهم کردیم و او شرمنده و تقصیر کار بزبان فراسی مختصری بمن گفت:
«ببخشید. من یک سفر میرود برای ده روز. از علی نوکر شما خواهش کرد سگ بنده راخوراک بده. پول خوراک دادم به ایشان.»
سرم و شانه هایم را با بیحوصلگی تکان دادم وچیزی نداشتم بگویم، اصلا بیخود پیش من آمده بود. بمن مربوط نبود. علی هم نوکر من نبود. روزها، چند ساعتی میآمد برایم خرید میکرد و اتاقها را جاروئی میزد و میرفت. و غیر از خانه من چند جای دیگر هم کارمیکرد. بمن مربوط نبود که سگ او را خوراک بدهد. و وقتی این را باو گفتم، با نیشخندی شرم زده سرش را تکان داد و رفت. بنظرم تو ذوقش خورده بود و شاید بدجوری هم با او حرف زده بودم. آخر وقتی که در خانه را زده بود من داشتم ریشم را میتراشیدم و برزخ شده بودم که دستپاچه و با صورت لک وپیسِ صابونی بروم در را برویش باز کنم.
حسابش را نداشتم که چند روز از رفتن مرد آلمانی گذشته بود. یک شب نزدیکهای صبح بود که از صدای پارس پی در پی سگِ این هَمسایه از خواب پریدم. گمان بردم صاحبش از سفر برگشته. اما پارسِ معمولی سگ نبود. یک جور ناله دردناک بود ـ از آنگونه ناله هائی که گرگهای گرسنه و در برف وامانده میکنند. ناله قطع نمیشد. مثل این بود که کسی آن سگ را شکنجه میداد. اما ناگهان ناله ضعیف شد و بنظرم رسید که دیگر طاقت او بپایان رسید و در مقابل رنجی که میبرد نیرویش پایان یافته بود. کم کم زوزه اش پائین آمد، تا آخر نفسش برید وخواب هم از سر من پرید.
روز دیگر که علی بخانه من آمد، احوال سگ و مرد آلمانی را ازش گرفتم وگفتم که دیشب سگ او چه ناله هائی میکرد. نمیدانم چرا نگهانی به سرم افتاد که سراغ سگ را از او بگیرم. اصلا من خیلی کم با او حرف میزدم .علی که معلوم بود دل پر دردی داشت، ناگهان مثل انار ترکید و گفت:
«آقا راستش را بگم من از این سگ میترسم. نه اینکه خیال کنین منو اذیتی کرده باشه؛ نه، از بسکه اخلاقش عجیبه من ازش میترسم. از وختیکه صاحبش رفته یک گوشهِ کز کرده و من هیچوخت ندیدم از جاش تکون بخوره. خوراکش هم که جلوش میذاری زیر چشمی بآدم نگاه میکنه، مثل اینکه ارث پدرشو از آدم میخواد. اصلا صدای این سگ در نمیومد و حالا که شما میگین دیشب خیلی صدا کرده خیلی عجیبه. این موسیو هم که گفت ده روزه برمیگرده، حالا پونزه روزه که رفته و من این پنج روز و هم از خودم خرج کردم. روزی ده تومن از جیب خودم براش گوشت و استخوان و سبری خریدم. دیگه قوه ام نمیرسه. آقا بخدا خوراکش از خوراک زن وبچه من بهتره. یک کیلو گوشت ُُلخم براش میخرم و با استخون وهویج و پیاز و سیب زمینی بار میذارم . خوب که پخت میذارم زمین ولرم که شد نون توش تلیت میکنم میذارم جلوش کوفت کنه. تازه دو قورت و نیمشم باقیه. منکه نمیتونم یه همچو آبگوشتی برای زن و بچم فراهم کنم مگه مجبورم از جیب خودم برای سگ فرنگی ُدرُس کنم. اگه فردا نیومدش یه جیگر سفید میخرم پنجزار میندازم جلوش. شاید مردک نخواس ششماه برگرده، از کجا بیارم؟»
پولی بعلی دادم که خوراک سگ را مرتب بدهد تا صاحبش برگردد و دیگر از سگ و مرد آلمانی خبری نگرفتم تا اینکه یک روز، تنگ غروبِ بهارِ سردی که برای خودم آتشی تو بخاری دیواری افروخته بودم و سرگرم شنیدن سوناتی از بتهوون بودم دیدم در میزنند. ُخلقم تنگ شد. من با کسی کاری نداشتم وحالتم در آنوقت چنان بود که هر که را َدمِ در میدیدم حتماً فحشش میدادم. من برای این از همه کس بریده بودم و بخانه خود پناه برده بودم که خلوتِ خودم را دوست داشتم و نمیخواستم کسی مزاحمم بشود.
دَم در یک پلیس بود و دو نفر کیف بدست که فوری دانستم عدلیه چی هستند و یک مرد خارجی که البته آلمانی بود ـ و این خیلی زود فاش شد. یک نفر دیگر هم بود که مترجمش بود. علی هم بود. مقدمه نچیدند. یکی از عدلیه چیها که نماینده دادستان بود گفت مهندسِ آلمانی در یک سانحه هوائی مرده و آنها برای ضبط و ربط دارائیش آمده بودند و آنچه از من میخواستند این بود که سگِ صاحب مرده را چند روزی در خانه ام نگه دارم تا تکلیفش معلوم بشود. و بعد مرد آلمانی که کنسول سفارت بود گفت که بزودی تکلیف سگ را معین خواهند کرد و چون علی بآنها گفته بود که من چند روزی از را ترحم خوراک سگ را تأمین کرده بودم ازم خواستند تا موقتاً سگ را نگهدارم.
سگ را بخانه من آوردند با خانه چوبی قرص و قایمش وظرفهای آب وخوراکش وپلاسش. چرا او را راه دادم؟ خودم هم نمیدانم. برای اینکه بمن پناه آورده بود؟ شاید برای این بود که چون از خورد وخوراکش خبر داشتم، نمیخواستم بدست نا اهل بیفتد و زندگیش خراب بشود. شاید برای این بود که همان آن ازنظرم گذشته بود که اگر همین باغ و خانه و موزیک و زندگی راحت را که بآن عادت کرده بودم ازم بگیرند باید بروم وسرم را بگذارم زمین و بمیرم. شاید هیچکدام از اینها نبود ومیخواستم هرچه زودتر از شّر آن قیافه های گوناگون خلاص شوم.
سگ پیش من بود و علی خورد وخوراکش را میداد و تو حساب من مینوشت. اما سگ همیشه غمگین بود. نه صدائی ازش در میآمد و نه از کلبه چوبین خود بیرون میآمد. خوراکش را نصفه میخورد و لاغر شده بود. وجود او برای من موقتی بود. میدانستم که من این سگ را نگاه نخواهم داشت. هر روز چشم براه بودم که بیایند و ببرندش. اما از وقتی که با من همخانه شده بود وجودش را تو خانه، در گوشه خلوتِ باغ حس میکردم. مثل این بود که مدام داشت مرا میپائید وکارهایم را زیر نظر داشت. حس میکردم مزاحم من است. من نمیخواستم یک موجود زنده تو دست وپایم بپلکد.
از کوچکی چندین گربه داشتم که هر یک از آنها جانشان با سرنوشت غم انگیزی پایان گرفته بود. نخستین بار، آن گربه سیاه یک تیغ بود که مرگ را بمن نشان داد. یکی دو روز اسهال گرفت و از ما پنهان شد و روز سوم صبح که پا شدم، دیدم دراز بدراز افتاده و خشک شده. خواستم بگیرمش تو بغلم بمن گفتند که مرده است. من تا آنروز مرده ندیده بودم و مرگ این گربه نخستین رنگی بود از مرگ که در روح من نقش شد. یک آهوی قشنگ داشتم با چشمانی که میخندید؛ سگ دریدش. سگ داشتم، هار شد کشتندش. باز سگ داشتم سمش دادند. باز سگ داشتم پیر شد و فلج شد و مرد. سنگ پشتی داشتم که پنج شش ماه از سال را زیر خشک برگهای باغ میخوابید و بعد بهار که میشد، بیدار میشد و مثل فیلسوفان مشّائی تو باغ قدم میزد و هر گلی را که از آن بهتر نبود با داسِ دندانهایش درو میکرد. میگفتند سیصد سال عمر میکند و هیهات نمیمیرد. اما نمیدانم چطور شد که او هم مرد. یک روز دیدم گوشه باغ بپشت افتاده و سر و دست و دمش از لاکش بیرون جسته و کرم گذاشته، میمون داشتم که ماده بود و حیض میشد و بوضع دردناکی خون ازش میچکید و برزخ میشد و تو لک میرفت و گاز میگرفت. او هم خون بالا آورد ومرد. و برای این بود که از انس با جانور وحشت داشتم.
دیگر از این سگ خسته شدم. پس از دو هفته ای ، یک روز به سفارت رفتم وکنسول را دیدم وخواستم که تکلیف سگ را معلوم بدارد. با خوشروئی و ادب بسیار مرا پذیرفت وشناسنامه سگ را که میان سامانِ ُمرده آلمانی پیدا کرده بود بمن نشان داد و گفت:
«متأسفانه نتوانستم جای مناسبی برایش پیدا کنم. حیف است که شما این سگ را از دست بدهید. نیاکانش از سگهای با نام و نشان ناحیه الزاس بوده اند و پدربزرگش قهرمانِ نخستین جنگ جهانی بوده و در صلیب سرخ آلمان مصدر خدمات بزرگی بوده وچندین زخمی را از مرگ نجات داده و پدر همین سگِ حاضر؛ در جنگ اخیر از محافظین سرسخت و وظیفه شناسِ یک فرودگاه بود. اینچنین سگ کم یافت میشود. در آلمان هزار مارک خرید و فروش میشود. خود من اگر در آپارتمان زندگی نمیکردم حتماً آنرا بر میداشتم. اما در یک آپارتمان کوچک ظلم است که چنین سگی را نگهداشت. حالا بشما تبریک میگویم که قسمت شما شده.»
مردک مثل اینکه اینها را پیش پیش حفظ کرده بود و تا مرا دید آنها را بخوردم داد. نفهمیدم چرا رد نکردم. چرا اعتراض نکردم. یک وقت خودم را تو کوچه د یدم با شناسنامه سگ که در دستم بود. حتماً حیف بود چنان سگِ پدر و مادرداری را که مفت و مسلم بچنگم افتاده بود از دست بدهم. جای مرا که تنگ نمیکند. خودش مونسی است برای منِ تنها. علت اینکه حالا دلمرده و خاموش است، حتماً بواسطه ُانسی است که بصاحبش داشته و حالا دوری او را نمیتوانند تحمل کند. این خودش خیلی ازرش دارد که یک حیوان تا این اندازه حقشناس باشد. کم کم بمن خُو خواهد گرفت و مرا هم حامی و ارباب خودش خواهد شناخت واگر بمیرم، او تنها کسی است که در مرگم ماتم خواهد گرفت و اینچنین غمگین و دلمرده که حالا هست خواهد بود. این تقصیر خود من بود که در این مدت سری بلانه اش نزدم و دستی به سر وگوشش نکشیدم. حتی لحظه ای بازی نکردم و نوازشش نکردم. ازش دلجوئی نکردم. و تسلیتش ندادم. او میداند که علی باو محتبی ندارد. او از خود من توقع محبت دارد. باید تصدیق کنم که رفتار من در باره اش انسانی نبوده. سگ هم محبت میخواهد. حتماً در این دو هفته خیلی بد گذرانیده؛ باید کاری کنم که دوستم بشود. هر چه زودتر باید بخانه برگردم وتیمارش کنم. این چه فکر احمقانه ایست که جانور را بخانه خود راه ندهم. منکه تک و تنها در این دنیا زندگی میکنم وهیچکس را ندارم، مونسی از این بهتر نمیشود بی آزار و مطیع و خانه پا و دوست وهمدم. خیلی خوب شد حال بینم چطور دوستم بدارد وچطور تنهائیم را بشکند.
تا وقتی که یقین نکرده بودم که این سگ مال خودِ خودم شده نمیدانستم چه جواهری بدستم افتاده. راستی که شیفته او شده بودم. از زیبائی اندامش چه بگویم. درست مثل یکی از آن شوالیه های قرون وسطا بود. ـ مانند یکی از همان جنگجویانِ صلیبی که در این زمان کسی پیدا نمیشود که حتی بتواند شمشیر سنگین او را بدست بگیرد.
اندامش نقص نداشت. دستهایش کشیده با گنجه های پهن که مفصل بازوهایش زیر بغلش رسیده بود. اندامش کشیده، چون یک کشتی، میان باریک، موی خوابیده که نزدیک به دم کم پشت و نزدیکِ گردن پرپشت و مواج بود. کله درشت، گوشها کوچک و تیز. چشم قهوه ای با یک نگاه انسانی که با آدم حرف میزد. رنگ مو زردِ سیر که دو وصله موی سیاه، مثل زین اسب رو پهلوهاش نقش بسته بود. زیر شکم و پاها زرد و سفید قاتی، پوزه سیاه و مرطوب، دم صاف و پائین افتاده، پاهای گرد و چرخی با ناخنهای سیاه و کوتاه. آرواره بالا کمی برآمده و روی آرواره پائین چفتِ شده. زیبا و با شخصیت و یک جانور دوست داشتنی.
خودم را آماده کردم که دوستش بدارم و تصمیم گرفتم با محبت و جلب اعتماد و حوصله سرشار به کمکش بشتابم و او را از این مصیبت برهانم. اما سخت غمگین بود. چشمانی مردد و شرم خورده داشت. دم زیبایش را با انحنای خفیفی که در امتداد اندام کشیده اش داشت. همیشه لای پایش میگرفت. حق داشت. صاحبش نیست شده بود واو این را خوب درک میکرد. بوی او از توسرش گم شده بود. شاید در سفری که رفته بود هنوز این سگ بوی زنده او را از راه دور میشنید؛ اما حالا دیگر آن بو از توش فرار کرده بود و میدانست که او نابود شده.
نخستین کاری که کردم اسمش را عوض کردم. اسمش را دوست نداشتم. اول اسمشِ اِس اِس بود و من نمیخواستم که این اسم را هر روز بزبان بیاورم. اسمش را گذاشتم «آتما» که یک کلمه برهمنی است و بمعنی روح جهان است. از این اسم خیلی خوشم میآمد. نام سگ شوپنهاور هم «آتما» بود. منهم از او تقلید کردم. سپس هرچه کتاب در باره این نوع سگ ـ یعنی سگ گرگ ـ فراهم میشد دورِ خودم جمع کردم و از تربیت و نگهداری و خورد وخوراک آنها هر دانشی که ممکن بود بدست آوردم و دیگر نگذاشتم علی نزدیکش برود وخودم شخصاً تیمارش را بعهده گرفتم. و شوقی درین کار یافته بودم که سالها بود مانندش را ندیده بودم.
برنامه خوراک و گردش شایسته ای برایش درست کردم. هر روز با خودم بگردشش میبردم. حقیقت آن است که از صدقه سراو، خودم هم که به کنجی افتاده بودم و رغبت نمیکردم از خانه بیرون بروم، با این گردش های روزانه جانی گرفتم و زنده شدم.
خوراکش را خودم میپختم و پیشش میگذاشتم. هر صبح یک کیلو گوشت ُلخم با یک قلم گوساله و مقدار سبزی با ویتامین میپختم و میگذاشتم جلوش. اما هیچوقت اشتها نداشت و همه را نمیخورد و چیزی که موجب غم فراوان من شده بود این بود که کلاغها میآمدند بغل دستش و خوراکش را میخوردند و او همچنان بآنها نگاه میکرد و از جایش تکان نمیخورد. این وقاحتِ کلاغها که تکه های گوشت را از منقار همدیگر قاپ میزدند، و سکوت فیلسوفانه او بود که خیلی مرا رنج میداد.
او را آوردم تو ساختمان. دیگر نمیخواستم گوشه لانه اشِ گز کند و تنها باشد. میخواستم روز و شب با خودم باشد. یکی از پتوهای خوبِ انگیسی خودم را گوشه سالن برایش چهار لا کرده بودم که رویش بخوابد. اما زود دریافتم که ماندن با من را، آنچنانکه چشم داشتم، دوست ندارد و همان گوشه باغ و آلونک خود را ترجیح میدهد. از روزیکه آورده بودمش تو، خورد و خوراکش کمتر شده بود؛ و جلو من هم خوراک نمیخورد. من ناچا مدتها او را در سرسرا تنها میگذاشتم تا بخورد و وقتی که میرفتم میدیدم کمی از آن را خورده و دوباره رفته سرجایش افتاده.
بدبختانه با توجه صمیمانه ای که در حقش میکردم روز بروز بدتر میشد. میلی بغذا وگردش نداشت. مدام در گوشه خودش، سرش راغمناک رو دستهایش گذاشته بود و جلوش را نگاه میکرد وگاه آه های ناخوش میکشید.
برایش موزیک میزدم. از موزیک خوشش میآمد. یعنی میدیدم هنگام شنیدن آن بآرامی تغییر وضع میداد و به پهلو میافتاد و دست و پایش را جلوش دراز میکرد و چشمانش را هم میگذاشت و آهسته نفس میکشید. برای همین بود که برنامه موزیک شنیدن خودم مختل شده بود و ناچار بودم کهگاه و بیگاه فقط به خاطر او صفحه بگذارم. هرچه صفحه داشتم برایش میزدم، و او از همه آنها یکسان خوشش میآمد. گاه هنگام شنیدن موزیک بخواب میرفت و خورخور میکرد و ناگاه با وحشت از خواب میپرید ودور و برخودش را نگاه میکرد. اما گاه نیز میشد که از رو پتو پا میشد ومیرفت تو راهرو میگرفت میخوابید. مثل اینکه حوصله حضور مرا نداشت. میرفت آنجا در یک زاویه که من نتوانم ببینمش میافتاد. َازم فرار میکرد؛ شاید.
تابستان رفت وخزان درختانِ باغ را به تازیانه بست. همه تلاش من در بهبود این سگ بی اثر ماند. حتی بدتر هم شد. تا تو باغ ولش میکردم درختها را میجوید. دو درختِ سیب و سه چهارتا چنارِ تازه کاشت را از پای در آورد. یک افرای پیوندی ده دوازده ساله داشتم که مثل یکدسته گل، تابستانها چمن را زینت میداد؛ آنقدر به کنده این درخت پرید و آنرا گاز گرفت تا آخرش خشک شد وبهار دیگر را ندید.
او را به دامپزشک هم نشان دادم، کمکی نکرد. گفت عصبانی است و دوا داد و او بهتر نشد و همچنان غمگین و بی صدا و بی اشتها وفرسوده و خسته ودلمرده بود که بود.
او را به گردشهای دراز میبردم، هرروز صبح. اما هیچ ُجنب و جوش تازه ای در او دیده نشد. حتی این گردشهای روزانه موجبِ شرمندگی و سرشکستگیِ من هم شده بود. یک چنان سگِ درشت اندام و ترسناکی از سایه خودش میتریسید. از صدای اتومبیل میرمید. آخر، من این سگ را پیش از آنکه صاحبش بمیرد هم دیده بودم. برای خودش گرگی بود و وقتی که تو خانه صاحبش صدا میکرد، دل آدم رامیلرزاند وکسی جرأت نداشت از نزدیک آن خانه بگذرد. حالا چطور شده بود که وقتی من بگردشش میبردم. با اینکه مردم از نزدیک شدن باو میترسیدند، او هم از دیدن آنها میترسید و دمش را لای پایش میگرفت و گوشهایش را میخوابانید و سرش را بزمین خم میکرد و با چهره کتک خورده، زیر چشمی بآنها نگاه میکرد.
یک روز اتفاق بدی افتاد که این سگ ، پس از آن روز دیگر از چشمم افتاد. من از دم درِ خانه ای میگذشتم که چند تا عمله آنجا کار میکردند ویک توله سگ مردنی ولگرد هم که ریسمانِ کوتاهی دورگردنش بود ومعلوم بود مایه بازی و آزار بچه های محل بود، آنجا برای خودش گوشه دیوار خوابیده بود. این توله مردنی، بدبخت تر از آن بود که هیچوقت صاحبی بخود دیده باشد. از بس نژادش قاتی شده بود معلوم نبود اصلش چه و از کجا بوده. از این گذشته، گرسنگی کشیده و ُمفنگی و چرک بود و شاید بیش از سه چهار ماه نداشت. تا چشم این توله به آتما افتاد از گوشه دیوار خیز برداشت وبطرف او حمله برد.
هیچوقت من آتما را آنچنان زبون و وحشت زده ندیده بودم. گوئی این توله مردنی آمده بود جانش را بگیرد. تمام تنش رو چهار دست پایش میلریزید. گوشهایش مانند برگ کاغذی که پس از مچاله شدن باز شده باشند، طرفین صورتش خوابیده بود. کوچکترین نشانِ مقابله و دفاع در او دیده نمیشد. توله پارس میکرد و رو پاهایش خیز برمیداشت، و این داشت از ترس نابود میشد. ناگهان توله کار خودش را کرد و با یک حمله چابک تکه گوشت ران آتما را با دندان کند.آتما پا گذاشت به فرار ومرا نیز که سرزنجیر او را در دست داشت، با نیروی جهنمی خود بدنبال کشید و توله سگ مردنی در پی ما افتاد.
خنده ناهنجار آن چند کارگر مرا سخت آزرد. این سگ که با نیروی جهنمی خود مرا چون بادبادکی به دنبال خود میکشید، اگر میخواست میتوانست توله مردنی را بیک حمله از هم بدرد و لقمه چپ کند و تکه استخوانی هم ازاو بزمین نگذارد. این دیگر برای من قابل تحمل نبود. تمام زحماتم به هدر رفته بود. دیگر کلافه ام کرده بود.حتماً این بیچارگی و ترسوئی او، در محل دهن بدهن میگشت؛ که سگی به گندگی یک گوساله. ُجربزه یک بچه گربه را ندارد وپخی تو دلش کنی از هم وا میرود و من دیگر نمیتوانستم سرم را پیش اهل محل بلند کنم.
از بدبختی من و این اسیر زندگی من، همان شب خانه مرا دزد زد. منکه در خوابِ مستی بودم و چیزی را نفهمیدم. اما صبح که پا شدم، دیدم چنددست لباس وساعتم و کارد و چنگالهای نقره و یک فرش خوش نقشِ کرمان به غارت رفته بود. کاملا آشکار بود که دزدان وقت زیادی در کارِ خود داشته اند و آتماء این سگِ بی مصرفِ زیانکار، تمام وقت در لانه خود افتاده بوده و با آمدن و رفتن دزدان از سر جایش تکان نخورده بود. انگار نه انگار سگی هم در خانه بوده. تردید نداشتم اگر خودی نشان داده بود و دزدان هیکل ُگندهِ رستم صولتش را میدیدند، دیگر گمان نمیبردند که این سگ با آن یال وکوپال، از خودش بی خاصیت تر خودش است و بناچار در میرفتند. اما معلوم بود که از وجود او کوچکترین آگاهی نداشتند.
سخت نا امید و دلمرده ام ساخته بود. از خود او هم بدتر شده بودم. من دیگر از او بیمارتر شده بودم. همنشینی با او از زندگی سیرم کرده بود. گاه میشد که ساعات متوالی رو تختخوابم میافتادم و رغبت نمیکردم از سرجایم پا شوم. درست بود که کارِ موظف و مرتب نداشتم. اما همین گردش خشک وخالی تو باغ و گوش دادن بموزیک و حتی لباس پوشیدن را هم ازم گرفته بود.
گفتم لباس پوشیدن. آنروز دیگر خیلی خلقم را تنگ کرد. صبحِ زودی بود که هردو ناشتائی خورده بودیم و من رفتم باتاق خوابم که لباس بپوشم تا بگردش برویم. تازه ُلخت شده بودم؛ لخت عریان. منکه خیال میکردم او تو سالن در گوشهء خودش رو پتو خوابیده ، با کمال تعجب دیدم آمده تو آستانه اتاق ایستاده واندام عور مرا تماشا میکند. او حالت صاحب خانه زورمندی را داشت که دزدِ بدبختِ بی دست و پائی را حین دزدی میپائید. با دیدن او، شتابان خودم را پوشاندنم. اما چه فایده؛ او تن لخت مرا دیده بود. معلوم بود که پاورچین پاورچین آمده بود و با کمال وقاحت مرا مدتی تماشا کرده بود.
حس کردم همه چیز تمام شده و دیگر نفوذی بر او نخواهم داشت. از آن پس حس میکردم خورده برده زیر دستش دارم. او از زیر و روی زندگی من آگاه بود. مرا دست انداخته بود ومایه مسخره خود ساخته بود. چرا من باید تا این اندازه با او رو راست بوده باشم که در خلوت من راه بیابد و از همه چیز من سر در بیاور؟ دیگر قابل تحمل نبود. دیگر در هیچیک از کارهای خودم اختیار و آزادی نداشتم و دست و دلم بهیچ کاری نمیرفت.
بزودی دریافتم که بخودم دروغ گفته بودم ونمیتوانم دوستش داشته باشم. خیلی کوشش کرده بودم که دوستش بدارم، اما در دلم جائی برای دوستی او نبود. برنامه زندگیم را بکلی بهم زده بود. میدیدم بیگانه ای درخانه دارم که تمام حرکاتم را میپائید. من بیک زندگی تنها عادت داشتم وحواسم تنها در یک سو، و آنهم فقط در زندگی شخصی خودم سیر میکرد. اما حالا این مزاحم تو دست و پایم میپلکید. دیگر سخت از آوردنش بخانه خود پشیمان بودم.
بنظرم جانوری زشت و مزاحم میآمد. خوب که فکر کردم دیدم آرودنش بخانه ام ـ که صالا بدلخواهم نبود. ـ ناشی از يک حسِ تقلید بود که میخواستم سگی ُگنده داشته باشم تا مردم اون را تو کوچه همراهم ببینند وبمن نگاه کنند وبا هم پچپچ کنند.میخواستم تو سالنِ خانه ام پیش پایم دراز بکشد ومن جلو بخاری دیواریِ شعله ورِ خود بنشینم وسیگار بکشم وبه موزیک گوش بدهم و او سگ مطیع من باشد. حالا نه تنها دوستش نداشتم بلکه باو کینه هم داشتم و ازش سخت بدم میآمد.
و عجبا که گوئی خود او هم به بخت بد خود کمک میکرد و رفتارش آنچنان زننده و تحمل ناپذیر بود، که کوچکترین ترحم و محبتی در دل من نمی کاشت. بنظرم یک نان خورِ زیادی و یک موجود پوچِ توسری خورده جلوه مینمود. مثل یک دختر کور، یا یک پسر افلیجِ ناقص عقل، مایه غم و خشم من شده بود. مکرر با خود میجنگیدم که باو مهربان باشم، ولو بصورت ظاهر؛ اما دریغ که ممکن نبود. کوچکترین ترحمی درباره اش نداشتم. دست خودم نبود. این جانور بیچاره هم گناهی نداشت. اما منهم از اینکه نمیتوانستم او را دوست بدارم گناهی در خود حس نمیکردم.
پس اگر این سگ امروز میمرد بهتر از فردا بود، دیگر ازش بدم میآمد. زندگی مرا درهم ریخته بود. من میخواستم در این سالهای آخر عمر، دوستم باشد و شریک زندگیم باشد. میخواستم هر بدی که از مردم دیده بودم او جبران کند. اما او یأس بخانه من آورد وخودم را هم بیمار کرد. هرچه باو خوبی کرده بودم هیچ و پوچ بود. نه گاهی سر و ُدمی بسپاس جنبانده بود، و نه هرگز نشان دوستی ومحبتی ازش ظهورکرده بود.
این بود که باین فکر افتادم که او را از سر باز کنم. گیرم ده دوازده سال دیگر هم زنده میماند وبعد هار یا فلج میشد؛ یا کور و زمین گیر و میمرد. اما چگونه میتوانستم از شرش رها شوم؟
روزها رو تختخوابم میافتادم و نقشه از سرباز کردنِ او را میکشیدم. داشتم باین تصمیم راضی میشدم که بدهم او را با اتومبیل ببرند کرج و یا قزوین ولش کنند تا دیگر نتواند برگردد. اما زود منصرف شدم. او تنها و بی صاحب، چگونه میتوانست تو بّر بیابان زندگی کند؟ کی بود که روزی یک کیلو گوشت بپزد بگذارد جلوش بخورد؟ کی برایش موزیک میزد؟ آیا او مانند خود من مردهِ موزیک نبود؟ ول کردن او تو بیابان که از مرگ بدتر بود.
پس خودم او را بکشم تا هر دو از یک رنج جانکاه و غم ریشه دار که در جانمان دویده بود رها شویم. شاید اگر خودش عقل داشت و راه وچاه را میدانست، با این حال و روزی که داشت، خودش خودش را میکشت. اما اینهم از بدبختی جانوران است که خودکشی را نمیدانند. پس منکه آدمم و میدانم باید خلاصش کنم.
حالا دیگر نقشه قتل او را میکشیدم. بکشمش و از دستش خلاص شوم. وجودش مرا رنج میدهد. نابودش کنم. اما چگونه؟ با اسلحه؟ زهر؟ یا مرگ موش؟ این تصمیم قطعی بود. دیگر او نمیبایست زنده بماند. زندگی او دیگر بهیچ دردی نمیخورد. من تنهائیِ خودم رامیخواستم. میخواسم رها بشوم. باید او را بکشم.
یک نیمه روز، وقتم صرف کندن گودالی برای اوشد. گودالی که لاشه اش را در آن چال کنم. دیگر در کشتن او تردیدی نداشتم. ناچار بودم که این گودال را جلو لانه اش بکنم. چون در باغ جای مناسب تری نبود؛ و نمیخواستم چمن افریقائی زیبای باغ را بخاطر او زخم و زیلی کنم.
و او، او درتمام مدتی که من سرگرم کندن گودال بودم. مرا خونسرد و بیمار میپائید. در تمام مدتی که من با بیل وکلنگ کلنجار میرفتم و عرق میریختم. او حتی یکبار هم از سرجایش تکان نخورد. همچنان با زنجیر کلفت ومیخ طویله اش وصله زمین شده بود و بمن نگه میکرد. اما هرازگاهی، آهِ خراشیدهِ ناخوشی از گلویش بیرون میپرید. گاه پیشم چنان مظلوم و بی پناه جلوه میکرد که میخواستم کلنگ را بسر خودم بزنم. از خودم بدم میآمد. یک بار، حتی ، حس کردم کشتن این سگ تمام اشتباهات وبدیهای زندگی مرا تکمیل خواهد کرد.
اما بزودی بر ضعف خود چیره و در کار خود جری تر شدم. او دیگر بدرد خودش هم نمیخورد. در یک رنج و شکنجه بی درمان میزیست. چه فرق میکرد. اگر من راحتش نکنم، درد و شکنجه مرگبار، او را تدریجاًِ از پا در ميآورد. پس چرا من راحتش نکنم؟ مگر نه دنیای متمدن این کار را تجویز کرده که باید اسبان و سگانِ پیر را با یک گلوله خلاص کرد؟ راست است که آتما پیر نبود، اما بیماری درمان ناپذیری داشت. او زندگی را بر من و خودش حرام کرده بود. نه، تصمیم قطعی بود.
گودال تمام شد؛ و بیل و کلنگ را پیش گودال انداختم که روز دیگر برای پر کردن گودال دوباره آنها را بکار برم. سپس به اتاق خودم پناه بردم و با تن یخ کردهِ خیس عرق، روی تختخوابم افتادم.
و کابوس مرگ زا شروع شد. بارانِ ریز تندی رو شیروانی ضرب گرفته بود. خیلی بد شد. خاک خیس و شفته میشود و فردا کارم زیادتر میشود. اما خوب شد. خاک تر و سنگین برای جلوگیری از بوی گند و پوشاندن خلاء گودال بهتر است. بعدش هم دیگر خاک ُافت نخواهد داشت. میخواستم روز دیگر زهرش بدهم. از اینرو زهری بی بو و مزه و سخت کشنده دست و پا کرده بودم که رعشه و شکنجه نمیداد و میبایست قاتی خوراک روزانه اش کنم. به او روزی یک وعده، و تنها صبح ها خوراک میدادم. این برنامه را از تو کتابها خوانده بودم.
شب بدی گذشت آغشته باکابوسهای رعشه آور. تو خواب هم در تلاشِ کندنِ گودال بودم. قبرهای بسیاری کنده بودم و باز هم داشتم قبر می کندم. خودم را قبر کنی میدیدم که عمری کارم قبر کنی بوده. آنهائی را که درکابوسهایم میکشتم سگ نبودند، آدم بودند. آدمهای ندیده و نشناخته و زبون و زمین گیری بودند که باکارد تنشان را قطعه قطعه میکردم. در کابوسهایم دیدم که خودم بچه بزرگی دارم ـ یک پسر بیست وچند ساله. زیبا، رشید و دلنشین. دیدم او را سر بریده ام و تنش را تکه تکه کرده ام وجلو آتما انداخته ام بخورد. این کابوس مرا با حالت غثیان از خواب پراند . شیشه عرق را از بالای سرم برداشتم و سر کشیدم و فوری تو رختخوابم بالا آوردم. عرقِ هنوز سرد را ، قاتی کف و صفرا بالا آوردم.
در این میان ناگهانِ خِرخِری از بیرون بگوشم خورد؛ مثل اینکه گلوی آدمی را تازه بریده بودند و به خِرخِر افتاده بود و جان میداد. صدای خِرخِر آن آدمی بود که در کابوسم کشته بودم. نمیدانم از آنِ پسرم بود یا دیگری.
آهنگ مرگبار یک ناقوس کلیسا، همراه با ناله دردناکِ َبمی از تو حیاط و از طرف لانه آتما بلند بود. در تاریکی جانفرسا خیره ماندم و نیروی تکان خوردن را نداشتم. آوازِ دستجمعیِ جادوئی و مست کننده ای که تابوتِ گریه متلاشی شده ای را شایع میکرد بگوشم میخورد. مثل این بود که آن آدم نمیخواست بمیرد. زمانی مسحور در رختخوابم ماندم. نگاه کردم دیدم رو ملافه خون بالا آورده ام ـ مثل خون تازه ای بود که از تن پسرم َپشنَگ زده بود.
از جایم بیرون پریدم بسرسرا رفتم و سالن دویدم. در آنجا، در سالن ، دیدم دو چشمِ خونینِ سوزان، تو تاریکی سوسو میزد. خون در رگهایم خشک شد. اینجا صدای خِرخِر بلندتر بود.اما صدا بگوشم آشنا بود. مثل اینکه تمام شب آنرا شنیده بودم. مثل اینکه از اول زندگیم آنرا شنیده بودم. َتهِ صدا تو روحم میپیچید. و آنچشمانِ دور بودند و مرا مینگریستند. بگمانم رسید که قلبم از تکان باز ماند. همانجا، دم در، زانوهایم تا شد و دَمر رو فرش افتادم. اما هنوز گمان داشتم که ایستاده ام. نمیدانستم در چه وضعی بودم. و حتی آنزمان هم که دانستم که آن چشمانِ خونین که سوسو میزد، چشمان رادیو گرام بود که صفحه روش بازی میکرد وبم ضجه های «بوریس گودنف» مینواخت، نتوانستم حالت خود را بازیابم.
من کی این صفحه را گذاشته بودم که تمام شب، خود کارِ دستگاه، هی آنرا تکرار کرده بود و من در کابوس زهرآلود خود دست وپا میزدم؟ ندانستم چه زمان آنجا بیهوش افتاده بودم وچون بهوش آمدم بامداد بود و نور خورشید تو اتاق خلیده بود وهنوز دستگاه خودکارِ رادیو گرام پایان سی دوم پرده چهارم را میکوبید.
با فرسودگی و رخوتِ کابوسی که هنوز ته مانده اش رو دلم سنگینی میکرد، خوراکش را پختم. مثل آدم مصنوعی شده بودم و آنچه میکردم بی اراده بود. هیچ آرزوئی ، جز مرگِ آن سگ نفرین شده در دل نداشتم. یکبار هم پرده اتاق را پس زدم و باو نگاه کردم. شگفتا که او همچنان پیش لانه اش، روبروی گودال و بیل و کلنگ ها، خوابیده بود وجلوش را نگاه میکرد. یعنی از دیروز تا حال از جاش تکان نخورده بود و همچنان تمام مدت، زیر باران آنجا مانده بود؟
خوراکش را از رو اجاق زمین گذاشته بودم. هر قدر خنک تر میشد و زمان آلودن زهر بآن نزدیک تر، من در کار خودم جری تر میشدم. تا این سگ زنده بود من روی آرامش را نمیدیدم. اما دستپاچگی بچگانه ای هم بمن دست داده بود. ظرفها را بهم میزدم. بستهء کوچک زهر را که تو کاغذی پیچیده شده بود، تو بشقابی گذاشته بودم و تمامش فکرم متوجه آن بود که حتماً پس از آلودنِ غذای او، بشقاب را بشویم که خودم آنرا بعداً ندانسته بکار نبرم.
اما نمیدانم چه شد که مقداری آب تو آن بشقاب ریختم وکاغذ تر شد، و از اینرو ناچار هنوز خوراک گرم بود که آنرا با زهر آلودم و باچوبی بهم زدم و گمان کردم یعنی این وسواس بمن دست داد ـ که تمام آشپزخانه و ظروف آن به زهر آلوده شده. تصمیم گرفتم پس از پایان کار همه ظرفها را بیرون بریزم وبا دقت همه را بشویم وآب بکشم.
باکی نیست. دیگر آتما نخواهد بود که غمش را بخورم؛ که بترساندم و سایه اش بر تنم سنگینی کند. من همان آدمیزادِ تنها و منزوی خواهم بود که پرده های سالن را پس خواهم زد و نور خورشید را بدرون خواهم خواند و موزیک خواهم شنید. آری امشب دیگر لانه اش تهی خواهد بود و فردا دیگر زحمت ُپخت و پز را نخواهم داشت و دیگر لازم نیست صبح زود از بسترم بیرون بخزم وبرای او سفره بچینم.
تعجب نداشت که ظرف خوراک را در دست من دید و از جایش تکان نخورد. اوکارش همین بود. هیچوقت نشد که خوراک برایش ببرم و او از سرجایش پاشود و سر و دُمی بسپاس تکان بدهد. مثل اینکه از من طلب داشت؛ یا این وظیفه من بود که نوکریش را بکنم.
خوراکش را جلوش گذاشتم وفوری رفتم تو اتاق و از پشت شیشه پنحره نگاهش کردم. مدتی ایستادم اما او از جایش حرکت نکرد. مثل اینکه وجود مرا از پشت پنجره حس میکرد ـ یقین دارم که حس میکرد. زیرا بنظرم آمد که حرکت کوچکی کرد و سرش که رو دستهایش افتاده بود تکان کوچکی خورد. از تجربه ای که از این سگ اندوخته ام، توانم گفت که سرعت سیر بو برایش از سرعت سیر نور تیزپرتر بود. برای همین هم بود که آنشب که خانه ام را دزد زد آنقدر از او رنجیدم. چون شک نداشتم که بوی دزدان را شنیده بود، ولی خودی نشان نداده بود.
خیلی زود از کار خودم که او را از پشت پنجره میپائیدم خجالت کشیدم. چرا باید آنقدر سنگدل باشم که به تماشای قربانی خود بایستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمی دانستم چکار میکنم. همه از روی دستپاچگی و خستگی و بیخوابی وسنگینی کابوسهای دوشین بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمیدانم. شاید هم عمدً میخواستم بایستم و زهر خوردنش را تماشا کنم.
پس، هماندم از خانه بیرون رفتم تا هرچه شود در غیبت من بشود. علی را هم گفته بودم نیايد؛ تا در تنهائی جان بدهد. رفتم بیک کتابفروشی تا کتاب «انسان را بنگر» نوشتهء «نیچه» را بخرم. یادم بود که یک وقت در این کتاب شمه ای در مدح بیرحمی و ّذمِ نازک دلی خوانده بودم؛ و این خیلی سال پیش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آنرا بخوانم و خودم را از کاری که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را یافتم و خریدم وحالا باید جائی پیدا کنم بنشینم وبفراغت آنرا بخوانم. برگشتن بخانه غیرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمیشد بخانه برگشت. میخواستم وقتی بخانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اینکه در میان جان دادنش بآنجا برسم. باید وقتی بخانه بروم که فوری چالش کنم. حتماً پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.
اما دلم سوخت که کتاب را همچنانکه کتابفروش آنرا لای کاغذ بسته بود تو یک تاکسی جا گذاشتم. اینهم از دستپاچگی بود. اما شاید اصلا لاش را بهم باز نمیکردم. این بهانه بود که خریدمش. چه میتوانستم از «نیچه» یاد بگیرم؟ قساوت؟ شست سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نیمدار شده بود. بیرحمی های زمان ما همه ناب و یکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادی را به نیکوترین روش میداند. دیگر لازم نیست که در این زمینه کسی بیاید و چیزی بما یاد بدهد. همین کار خودم ـ زهر دادن یک جانور بیگناه که اسیر من شده بود و آزارش به هیچ موجودی نمیرسد وحتی برنگشت به توله مردنی و ریقونه ای که گازش گرفته بود تلافی کند ـ خودش شقاوت کمی است؟
گناهش تنها این بود که ناسپاس بود؟ دزد نمیگرفت؟ بمن محل نمیگذاشت؟ آخر من چه حقّی بگردن او داشتم؟ میخواستم بیرونش کنم و روزانه این چندرغاز را خرجش نکنم، دیگر حق کشتنش را که نداشتم. این خودپرستی من بود که باعث مرگ او شد. حالا میفهمم که با وجود بیماریش وناسپاسیش باو عادت کرده بودم. بخانه من یک جور گرمی داده بود ـ گرمیِ بودنِ یک جاندار و یک همنشینِ بی آزار و بی ادعا.
منی که از همه جا رانده شده بودم و بنام یک آدمِ کج خو وبیمذهب وخدا نشناس و دشمن آدمیزاد و متنفر از زن و بچه در محله خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمیگرداندند وهیچکس مرا لایق آن نمیدانست که با من زندگی کند، حالا که یک سگ بی آزار پیدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا میفهمم که من لیاقت آنرا نداشتم که سگ هم با من زندگی کند. گاه میشود که آدم خودش نمیداند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و این نکبت بار است. هیچ جانوری نیست که به از آدمی دژخیمی را بداند.
همه اینها را میدانستم. اما باز میخواستم بمیرد. واقعاً چرا؟ نمیدانم. شاید بدان علت که نوکریش رامیکردم. من در سراسر زندگیم هیچکس را بقدر این سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شاید این هم نباشد. باو کینه داشتم.
راستش بگویم دیدم دارد از زنگی من سردر میارد. مرا میپائید وبا حرکاتش تحقیرم میکرد. برایم یک مدعی محسوب میشد. بکلی دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوری بود که گوئی من در آنخانه وجود ندارم. رویش را ازم برمیگرداند. مثل ا ینکه مرتب َازم ایراد میگرفت. حتی گاهی بمحاکمه ام میکشید ـ منی که صدها تن را در عدلیه بمحاکمه کشیده بودم، بمحاکمه میکشید. پس باید از شرش رها میشدم.
تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. یادم بود که زهر را زیادتر از آنچه دوا فروش گفته بود تو خوراکش ریخته بودم ویقین، این سم ارسینیکی، با آنمقدارِ زیاد، مرگ او را سخت تر و کش دار میکرد. اگر دستپاچه نمیشدم و آب رو بسته زهر نمیریخت اینطور نمیشد. حالا دیگر کاری از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شاید نمیکردم. من تشنه این قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. میخواستم در این زمینه هم تجربه ای داشته باشم. میخواستم بکشم ونمیخواستم کسی بفهمد. حتی علی را گفتم چند روزی بخانه ام نیاید. اگر اهل محل بو میبردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را تو خانه مچال کرده ام دیگر نمیتوانستم تو این خانه و این محل زندگی کنم و روزگارم سیاه میشد.
آفتاب بدشت مغرب خزیده بود. پائیز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتی کلید را برای بازکردن درِ کوچه از جیبم در آوردم و سردی چندش آور آنرا میان انگشتانم حس کردم، تازه فهمیدم که چقدر سردم بود. بادِ خزانِ شلاق کشی که بعدازظهر آنروز تو کوچه باغهای «الهیه» کولاک انداخته بود، تو خانه منهم درو کرده بود و ته مانده برگهای زنگاری سیب و سفید دار وچنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلکِ نسیم آنها را بحالِ سکرات انداخته بود. جنب و جوش و ورّاجی گله گنجشکانی که در آن تنگِ غروب لای کاجهای عبوس و سرسخت برای خود لانه شب میجستند، و صدای تپ تپِ برگهای سفید دار که تو گوشِ آدم پچ پچ میکردند، خبر مرگِ سیاه آتما را بگوشم میخواندند.
دیدم من آن توانائی را درخود نمیبینم که فوری بروم ببینم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاقها خاموش و غم گرفته بود. من هیچگاه خانه خود را آنچنان زیر بار غم و ترس لهیده ندیده بودم.
اما آناً بوی ناخوشی بدماغم خورد. یک بوی تند و تلخ که فوری حس کردم پوستِ صورت ودستهایم ورم کرد. حتماً این بوی همان سم بود که آب روش ریخته بود و همه جا پخش شده بود. بوی بادامِ تلخِ گندیده را میداد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولی از باز کردن پنجره ای که رو به لانهء آتما بود دوری جستم. نمیخواستم او را ببینم. آمادگی نداشتم. اتاقهای خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضرِ خورشید در آنها راه یافت. روی یک صندلی افتادم.
هنوز از بیرون صدای جیرجیر گنجشکان ّنبریده بود. چند بار کوشیدم نگرانیم را با رفتن و دیدن لاشه او او میان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم یخ کرده بود و آهسته میلرزیدم. حتماً چیزیم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من یخ کرده بودم. گمان میکنم بوی تلخِ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس میکردم که صورت و دستهایم باد کرده بود. حتماً آشپزخانه و ظروف آنهم آلوده شده بود.
اما چاره نبود و میبایستی تا شب نشده چالش کنم. ماهِ بیشرم هم بی آنکه مهلتی به خورشید بدهد که به تمامی تو گور مغرب فرو رود، مانند میراث خوری پرشتاب، نورش را ـ هر چند نازک و بی رمق ـ برقلمرو او گسترد و جایش راگرفت. جواب علی را چه بگویم؟ هیچ. او نوکر من است. چه حق سئوال وجواب را دارد؟ میتوانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. این برایش رازی خواهد شد و دهنش را پیش اهل محل باز خواهد کرد. باو چه مربوط است. خیلی طبیعی باد تو دماغم میاندازم و میگویم «آتما را بخشیدم.» بله آتما را بخشیدم بیک رفیق قدیمی. آمد بردش شهر. او چه دارد بگوید؟ اما اگر رفت جای گودال را، که بناچار پس از دو سه روزی خاکش ُافت خواهد کرد دید آنوقت چه جوابش دهم؟ این بد میشود. شاید پلیس را خبر کند. اصلا چرا باید این احمق تو خانه من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمیخواهم برایم خرید کند واتاقها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه کارها را خواهم کرد.
اول از پشتِ پنجره نگاهش کردم. رو زمین افتاده بود و تکان نمیخورد. دلم کوبید و با کوبش آن سر دردِ خفیفی که داشتم دور برداشت. من نمیتوانستم خوب ببینم در چه وضعی افتاده بود. اما آنچه مسلم بود بی حرکت بود و تلخی و سیاهی مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.
ناگهان غمی از شماتت وپشیمانی بردلم هجوم آورد. زندگی من آلوده شده بود و با قتل این جانور لک برداشته بود. هیچگاه در زندگی بدلم راه نیافته بود که روزی جانداری را بی جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق میکرد؛ مثل اینکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نیروی دفاع را داشت؛ اما من به نامردی او را کشته بودم. من به غدر و نامردی متوسل شده بودم و از هوشِ اهریمنیِ انسانیِ خود مدد جسته بودم و بی آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نیست کرده بودم.
حالا چگونه میتوانم باقی عمر را، همچون یک قاتل در کوره پشیمانی و ترس بسوزم و دیگر چطور میتوانستم لانه خالی وگور او را ببینم. دیگر چگونه میتوانستم در این خانه، که پیش از این، آنقدر دوستش داشتم زندگی کنم. آیا میشد در این خانه که حالا گورستانی پیش نبود، بزندگی ادامه دهم؟ من نمیتوانستم شعله نگاه انسانی او را از یاد ببرم. وقتی بمن نگاه میکرد، میدیدم میخواهد یک چیزی بگوید. و راستی میخواست چیزی بگوید، اما زبانش بسته بود. آیا این نخستین جنایت من بود؟
این غم واندوه برای چیست؟ تو دشمنی در خانه خود داشتی و اینک از شر وجودش خلاص شده ای. یادت رفته که مدام در خواب وبیداری، از گزندش در امان نبودی؟ آنروز یادت رفته؟ روزی که سخت دلت گرفته بود و او پیش پای تو، تو اتاق خوابیده بود وتو مثل اینکه با آدم حرف بزنی باو گفتی که زن وبچه سه روزه ات را بنامردی از خانه ات راندی ودیگر از آن خبر نداری وحتی جلوش اشک ریختی؛ ولی این سگ نمک نشناس، بجای آنکه دست کم با نگاهی ترا تسلی دهد، با بی اعتنائی پا شد و از اتاق بیرون رفت وگوشهء راهرو گرفت خوابید.
نه. آنروز را خیلی خوب بیاد دارم. اصلا شاید دشمنی من با او از همان روز شروع شده بود. یک شب دیر وقت با هم «آخر او شریک زندگی من بود» کمی موزیک شنیده بودیم و من که زیاد مشروب خورده بودم بیاد پسرم افتاده بودم وفکر میکردم اگر حالا پسرم بود بیست وپنج سالش بود. آنوقت تنهائی وخلاء وحشت انگیزی در دلم راه یافت و نیمدانستم چکارکنم. از خودم و از زندگیم بیزار شدم. خوب، از این حالات زیاد بمن دست میدهد. این طبیعی است که آدم تنهائی چون من با خودش حرف بزند.آنوقت من بگریه افتاده بودم . اندیشه جنایتی که در حق این مادر و فرزند کرده بودم همیشه آزارم میداد. نفهمیدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهی نداشت. من حس میکردم از وقتی که او بخانه من آمده بود راحت و آزادی مرا برهم زده بود و صدای گریه ها وبیقراری شبانه روزی کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بیرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت بدهی که کس وکارش آنجا بودند وبعد در آنده، زمین لرزه آمد و زن و بچه من نیست ونابود شدند و نفهمیدم چه بسرشان آمد.»
وقتیکه من داشتم این اعتراف دردناک را برای آتما میکردم با دستم سرش را نوازش میدادم. و هنگامی که حرفم تمام شده بود و اشک رو چهره ام میغلتید، این سگ، این جانور بی حیا که من در آن دلِ شب باو پناه برده بودم، با حرکتی تعریض آمیز، پا شد و از پیشم رفت و تو راهر خوابید. این جانوری که اینقدر به هوشمندی معروف است، کاش درآنوقت، دست کم، دست مرا میلیسد؛ و یا لااقل سرجایش میماند و بیرون نمیرفت.
ناگهان این شوق درم پیدا شد که فوری، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. این یک حقیقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا باید او را میدیدم. از اتاقم بیرون آمدم و بی تشویش یک راست بسوی لانه اش براه افتادم. خوب میشد دیدش. ماه بود. آنجا بود وبنظرم رسید که تکانی در اندام کشیده اش به چشمم خورد.
بلی؛ زنده بود وخوراکش هم دست نخورده پیشش مانده بود. گوئی مرا برق گرفت. سرم چنان بدوران افتاد که اگر کنده آن کاج را تو بغل نمیگرفتم تو گودال میافتادم. وحشتناک بود. گوئی کسی ظرف خوراک را از پیشش برداشته بود.همانطور دست نخورده، حتی یک تکه گوشت آنرا هم نخورده بود. نمیتوانستم باور کنم. مثل اینکه چشمم عوضی میدید. اما او بدیدن من، برخلاف همیشه و برای نخستین بار، از جایش پا شد وکش و قوس رفت وسر ودم برایم جنبانید.
از وحشت میخواستم فوری برگردم؛ اما پایم سنگین شده بود و نمیتوانستم آنرا تکان بدهم و میدانستم که این بواسطه بارانی بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمیکرد. بهرحال من نمیتوانستم رو پاهایم تکان بخورم. اگر حالت عادی داشتم، شاید خیلی زود میتوانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آنجا گیر افتاده بودم ومحکوم بودم که همانجا بمانم. نمیدانستم چکنم. گیج شده بودم.
شاید در این میان غرش نفرت انگیزی هم از میان دندانهایش بیرون جسته بود. بلکه حالا نوبت او بود که میخواست مرا کیفر بدهد. من از او نهراسیدم و همان جا منتظر سرنوشت خود ایستادم. اما دیدم خم شد و پای مرا بوئید. حس کردم که پستی و رزالت مرا نادیده گرفته و مزد ستمگری مرا با محبت بمن میبخشد.
یک کار دیگر هم مانده بود که میبایست انجام دهم. ظرف غذای او را همچنان دست نخورده و بد شکل تو گودال انداختم و ندانستم با چه نیروئی، در اندک زمانی گودال را با شفته گلهای اطراف پر ساختم . نفسم از این کار مشقت بار بشماره افتاده بود. اما خم شدم و دستی بسرش کشیدم که زیر دستم نخوابید، بلکه با لطف فراوان سرش را به کف دستم فشار داد. قلاده اش را باز کردم و خود را از توی انبوه گل اطراف گور بیرون کشیدم و بدنبالش، که گامی از من جدا شده بود، راه افتادم.
خیلی وقت بود که او را بسته بودم. خیلی وقت بود که با او قهر بودم. عجبا که این سگ بکلی عوض شده بود. تا درِ ساختمان رسیدم باجست وخیزهای ظریف خود که میتوانم بگویم شایسته اندام درشت او نبود مرا بدنبال خود کشید. همان شبانه رفتم ُبرُس سیمی وشانه مخصوص او را که مدتی بی مصرف افتاده بود، آوردم و تنش را خوب ُبرُس زدم. زیر دستم رام و شاد بود. نه مثل پیش که به این کار بی میل بود و همیشه نگاه مشکوک و وسواس خورده اش از کارم پشیمانم میکرد.
هرطور که میخواستم زیر دستم میچرخید رام و آرام بود. بخشنده و با گذشت بود. گوئی این، آن سگ نبود و من هیچگاه هلاکش نکرده بودم. یک کنه درشت و دو تا کنه چه از تو لاله گوشش کندم و با قساوت زیر سنگ له کردم. با دستمال تمیز خودم گوشه های چشمش را پاک کردم. همچون مهترِ مزدورِ پستی او را تیمار کردم. این تیمار، با تیمار های پیشین تفاوت بسیار داشت. چاپلوس و پوزش خواه شده بودم. سرتاپای وجودم در شرم خیس خورده بود. نگاه و رفتار دوستانه اش مرا خرد کرده بود. دستم را که میلیسید چندشم میشد. اما ازش میتریسیدم. ترس. ترسِ وحشتناک.
دیگر چطور ممکن بود که با این دشمن خونی در یک خانه زندگی کرد ـ دشمنی هوشمند و پی جوی فرصت که حالا دیگر صاحب خانه شده بود وحق هرگونه امر و نهی را داشت. چگونه میتوانم مطمئن باشم که روزی کینه اش گل نکند و گلویم را نجود؟ او، هم عقل دارد و هم دندانهای تیز. من در برابرش چه سلاحی دارم؟ از کجا که او هم مانند خودِ من دو رو و آب زیر کاه ومحیل نباشد و سر فرصت و با هوش انسانی خود نقشه قتلم را نکشد وآنگاه که مست و ناتوان بگوشه ای افتاده ام گیرم نیاورد و جانم را نگیرد؟ سگی که خوراک آلوده را از نیالوده تشخیص تواند داد، حتماً نقشه مرگباری هم میتواند در سر بپروارند.
دیگر از چه راهی میتوانم از شرش خلاص بشوم. یافتم! اسلحه. بلی . اسلحه. اما فکرش راهم نباید بکنم.
«شوخی کردم. هیچ همچو خیالی را ندارم. غلط کردم که این فکر بسرم راه یافت. تو سگ عزیز منی که از جان دوستترت دارم، حتماً سودا بسرم دویده که این اندیشه های بیهوده بدرونم چنگ انداخته. تا جان در تن دارم غمخوار و تیمارکش تو خواهم بود. من و تو از هم ناگسستنی هستیم. تو میدانی که این گونه اندیشه های اهریمنی همیشه درسر آدم میدود؛ من خودم مایل نبودم که این اندیشه بسرم راه بیابد.»
نفرت تلخ و گزنده ای که از خودم، بدلم راه یافته بود، سراپایم را میسوزاند. این سگ نمردنی بود. اما چه ابله آدمی که من باشم. حتماً او از روی فهم و شعور نبوده که خوراک سمی را نخورده. این یک اتفاق بوده. یا گرسنه نبوده. یا سخت غمگین بوده؛ یا بیماره بوده. بلی بیمار بوده. این که همیشه بیمار بود وتازگی ندارد. شاید بوی ناخوشی از آن خوراک حس کرده و بآن لب نزده. چه خوب شد که نمرد وبارِ یک لعنت ابدی از دوشم برداشته شد.
با خود بردمش تو سالن. او بکلی عوض شده بود. شاد و سردماغ بود. حس میکردم او از من برتر است. مثل اینکه مرا دست انداخته بود و بمن میگفت:
«حالا دیدی که از خودت زرنگتر هم هست؟ پیش خودت خیال کرده بودی کار مرا ساخته ای . اما حالا میبینی که زنده مانده ام و توچه موجود پستی هستی که منِ بیدفاع را میخواستی سربه نیست کنی و زورت نرسید.»
راستش را بگویم که ازش خجالت میکشیدم. اما با دو روئی یک آدمیزاد میخواستم امر را باو مشتبه کنم که خیال بدی درباره اش نداشته ام. کاش اصلا نفهمید که چه قصدی، در باره اش داشته ام. بخودم دل میدادم که حتماً نفهمیده. آدم که نیست. اما پس چرا خوراکش را نخورده بود؟ چرا شاد بود؟ چه نقشه ای برایم در سرداشت؟ آیا میخواست در گوشه ای گیرم بیاورد وخونم بریزد؟
با اشاره ترس خورده دستم رو فرش خوابید. چشمانش برق تازه ای داشت. برایش یک صفحه گذاشتم. نخستین صفحه ای که بدستم آمد سمفونی نیمه کاره شوبرت بود. سپس پرده های اتاق را کشیدم وچراغی که سایبان کهربائی داشت روشن کردم و رو یک صندلی پیشش نشستم. آنگاه دستهایم را تو یال پرپشتش فرو بردم وگرمای زنده تن او را از نوک انگشتانم بدرون خود کشیدم. آرام نفس میکشید و چشمانش باز و خفته میشد و جای برآمدگی ابروانش مرتعش میگشت ولرزی تو پوزه سیاه مرطوبش میدوید. اما ترسی جانگاه درون من را بلرز انداخته بود. یقین داشتم بمن حمله خواهد کرد. اما به پشت گرمی تپانچه ای که در کشو میز پهلو دستم داشتم آرامش خود را باز یافتم. خوب هم مواظب حرکاتش بودم. آرام بود. گمانم رسید خسته بود. تپانچه پر بود. تپانچه دیگر مثل سم نیست که نخواهد بخورد. هنوز تکان نخورده مغزش را داغان میکنم. اما آنچه مایه شگفتی بود، نرمش و آرامش و شادی او بود. ولی اگر با همین نرمی و آرامش، ناگهان بپرد و گلویم را میان دندانهای زورمندش بفشارد، چگونه فرصت دفاع از خود را خواهم داشت؟ بازترس تلخی بردلم سنگینی انداخت. و همین ترس بود که بدهنم انداخت بگویم:
«حتماً گرسنه هستی؟ چه خوب کردی آن خوراک شومِ لعنتی را نخوردی. حالا پا میشوم و یک تکه گوشت از تو یخچال برایت میاورم بخوری. مطمئن باش که این گوشت غذای خودم است و به زهر آلوده نیست. آخر امروز روز تولد تو است. تو تازه متولد شده ای. باور کن من از کاری که کردم از تومعذرت میخواهم. »
و هنوز با بشقابی که دوتا بیفتک خامِ خونین دورنش بود وارد اتاق نشده بودم که دَم در به پیشوازم آمد و سر و دُم برایم تکان داد و کرنش کرد. لحظه ای ترسم ریخت. او محبت مرا جواب میگفت. بشقاب را رو گرانبهاترین فرشی که در اتاق بود گذاشتم. بجهنم که آنرا با خونابه آلوده سازد. حالا که او زنده است دیگر چه باک و مرا چه غم.
بازنشستم و به تماشایش پرداختم. این جانور زمختِ هیولا، تکه های گوش را با ظرافتی زنانه از درون بشقاب بدهن گرفت و خورد. دریافتم که ترسم ابلهانه بوده. سگی که حتی نتوانسته بود سزای یک توله مردنی را کف دستش بگذارد، چگونه جرأت خواهد کرد که بمن حمله کند؟
گوشتها را که خورد باز پیشم آمد و بوئیدم و پیش پایم دراز کشید. این همان چیزی بود که من مدتها بود آرزویش را داشتم. درست است که باز مثل همیشه سرش را روی دستهایش گذاشته و خوابیده بود؛ اما این بار، دیگر دلمرده و اندوهمند نبود. شاد بود. اخم نکرده بود. آری اخم. سگ هم اخم میکند. من خود بارها شاهد اخم کردن او بودم. حالا چنان بمن نزدیک بود که پوزه نمناکش کفشم را لمس میکرد. ظاهراً مسحور موزیک شده بود؛ اما ناگهان حس کردم که فرش زیر پایم تکان کوچکی خورد.
آیا میخواست بجهد و کارم را بسازد؟ من که راه فرار نداشتم. تو یک صندلی ستبر و سنگین فرو شده بودم که پشتی زمخت آن چون دیواری سخت و در مرو بود. اگر همین جا مرا میکشت، میتوانست روزها از گوشت تنم تغذیه کند و استخوانهایم را بجود و کسی از حال و روزگارم آگاه نشود. خودم علی را جواب کرده بودم و طلبش را هم تا دینار آخر داده بودم دیگر هیچکس نبود درِ خانه مرا بزند.
هیچکس مانند خود من از نیروی جهنمی او آگاه نبود. پیش از این، روزهائی که او را بگردش میبردم. گاه میشد که راهی که من میخواستم بروم، او نمیخواست؛ عناد میکرد و چنان زنجیر را از دستم میکشید که من در مقابل او حالت جوجه ای پیدا میکردم. میدیدم کوچکترین مقاومتی در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکانی بمن داد که تا چند روز بعد مهره های پشتم درد میکرد. و حالا او و من تنها در یک اتاق، در یک خانه دور افتاده، (او زخم خورده و کینه جو و من زبون و ترس زده) روبروی همدیگر هستیم. باز چنان رعشه ای به تنم افتاده که توان آنکه دست خود را برای ربودن تپانچه دراز کند نداشتم. مرگ پیش چشمم بود. میخواستم بگریم که آشکارا شنیدم:
خوابگاه غول را
سراسر ترس فرا گرفته.
دمی بیاسای
اگر آسودن توانی.
اگر
بجهان نمیآمدی؛
یا
در کودکی
مرده بودی، هرگز:
آنهمه ستم از توسرنمیزد.
و آنهمه حکم اعدام مردمان را
صحه نمیگذاشتی.
تو، منجلاب حیاتی.
تمام گندابها
دورن تو راه دارد.
بی گمان یکی با من سخن گفته بود. اما کی؟ همه چیز خاموش بود و خروشِ خاموشی شیارهای مغز من را انباشته بود. و او همچنان آرام خفته بود. حتی کوچکترین ارتعاشی در ابروانش هم دیده نمیشد. حتماً دستخوش وهم شده ام . آری؛ من بیمارم. تنهائی، و نیز کوشش ناجوانمردانه ای که در راه نابود ساختن این جانور از من سرزده، فرسوده وبیمارم ساخته. بی شک مالیخولیا بسرم راه یافته. هیچکس با من سخن نگفته و در اینجا سوای من واین سگ زبان نفهم کسی نیست. مگر نه اینست که گفته اند سخن گفتن واشک ریختن و نیز خندیدن خاصه آدمیان است و جانوران از این مواهب محرومند؟ کی هست که با من سخن بگوید؟ در این حال که در شک و ترس خود فرو شده بودم آشکارتر ازپیش شنیدم:
زندگی به ستم و دروغ از کف شد.
آمدن:
و خوابی گران دیدن
و از آن
به خواب جاوید شدن؛
و به خوابستان شتافتن ـ
ناپذیرا، گردی در شناخت؛
و ناگرفته ، غباری از مهر.
پایان کار
چه داری؟
هیچ.
چه پشت سرگذاشتی مگر،
تنفر وستم و خودخواهی؟
هیچ دانستی،
در این جهان
چیزی بنام مهر هست؟
اکنون
چه داری؟
این زبان من نبود. اما آنرا بس روشن و بیغش میشنوم و همچون میخی گداخته در مغزم فرو میشد. در پی خاموشی، خون دررگهایم فسردن گرفت و گریه را سر دادم. از خود بیخود شدم. اما طنین آن صدا، جانم را بجادوکشیده بود. راست میگوید. چه بود این زندگی؟ به هر بازیچه ای که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگی را پیمودم ، و اکنون در سراشیب آن بودم و هرآن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده این نمایشِ خندستان و هول انگیز را از پیش چشمانم پائین بکشد.
بار دیگر آهنگ خوابگر و سرزنش بار او بگوشم رسید:
هیچ . نیستی.
ندانستن
و نخواستن
و دانستن
و خواستن را
می ندانستن.
چشم گشودن
و خود شدن ـ شدن
و آنگاه
دانستن
و خواستن
و در عطش زندگی سوختن
و سراب گزندهِ گول زن،
پیش چشم ها کشیده:
و سگان گرما زده
عمری در پی شرنگ مذاب دویدن
و چکه های زقّوم در کشیدن
و از مغاک
به سنگلاخ افتادن
و گریز سراب.
سرانجام
از پای شدن ... و
گذاشتن ... و
گذشتن.
لحظه ای گمان بردم هوای زهرآلود خانه مرابسوی مرگ کشانده. تپش دلم یک در میان شده بود شاید پینکیِِ کوتاه مرا گرفته بود و پریشان خوابی نیز دیده بودم. موزیک همچنان بر دستگاه خود کار تکرار میشد. آهنگ که بپایان میرسید، دوباره بازوی خودکار بجای نخستین باز میگشت. ایکاش زنگی ما هم این چنین بود. کاش نغمه زندگی ما نیز از سر تواند گرفت. کاش «امید بر رمیدن بود». این سمفونی شوبرت نیمه تمام مانده . اما اکنون در دنیای من تمام شده است. کاش بهمین آسانی بتوان زندگی را از سر گرفت. این زندگی کوتاه در خور دانش سرشار و معرفت بیکران ما نیست. بما ستم شده. خوشا سنگ و آهن که هزاران سال میزیند. خوشا غبار، که زندگیش از ما درازتر است. تف بر تو . این جهان را ما ساختیم و تو ستمگر را در آسمانش نشاندیم و تاجگلی که هر شاخه اش با خون هزاران دل آبیاری شده بر تارک شومت نهادیم و نسل اندر نسل به ُکرنشت پشت دو تا کردیم و رخ برآستانت سودیم و ستودیمت؛ و تو بیدادگر هر دم نهیب نیستی بگوشمان سردادی و داسِ مرگ میانمان بدور انداختی. افسوس که از افسون تو آگاهیم. هرگاه نمیدانستیم جای چنان افسوس نبود. اما تو نیز که ساخته و پرداخته خود مائی با ما میمیری. من و تو هردو با هم به بوته نیستی خواهیم افتاد. در دم شنیدم:
آرام . آرام.
یکدم تن دردمند را
تنگ درآغوش بگیر
و تنهائی خویش را
درونش بگداز
و سیر برخود بگری ـ و
پیش از آنکه
مرگت فرا رسد
دمی
در سوگِ خود بگری.
چرا آمدی؟ چرا زیستی؟ چرا میروی؟
کی اخگرِ مهری
دردل پذیرفتی؟
که را خواستی
جز خویشتن را؟
این زندگی تهی از مهر را
جز دوزخی میخواهی؟
افسانه میخواهی؟
لالای لولو خواهی؟
بگویمت:
قاضی اعظم
به خانه دژخیمان
در مسند قضا نشسته.
پشت سر او:
سر نیزه ها صف بسته.
تازیانه ها،
دستبندها،
الچک ها،
ُکندها،
و طناب دار،
در فرمان او.
وسیاه چال هایِِ
خمیازه گر
هل من مزید
میطلبند.
س : تو چه کردی؟
ج : شراب نوشیدم.
حکم : حّد
س : تو چه کردی؟
ج : گرده نانی
ربودم
بهر انباشتن شکم.
حکم : قطع ید.
س : تو چه کردی؟
ج : سخن گفتم،
زبانم سخن گفت
یارای آنهمه جور وستم نبود.
قفل زبانم شکست
و گفتم.
حکم : شکنجه ـ مرگ.
س : تو چه کردی؟
ج : زنی،
زنی بدلخواه خویش
با من خفت
و هیچیک ناشاد نبودیم.
حکم : رَجم.
س : تو چه کردی؟
ج : مردی،
مردی که به جان دوست میداشتم
با من گرد آمد
و شکم از او بار گرفت.
حکم : هان! نَغَل «زاده زنا» روسپی.
سنگسار.
سنگسار.
و آن توله ناتوان
که برمن زخم زد
فرزندم بود.
او
کیفر ستمی که باو روا داشته بودم
بمن داد.
و آن دزد
که نیمشب بخانه تو زد
و من خاموش ماندم؛
فرزندت بود.
ندانسته آمده بود،
برای ربودن مال خویش
و باز داشت نتوانستم.
بجان آمدم . سردی و عرق مرگ بر تنم نشسته بود. ای فریب مقدس! ای گول ارجمند بفریادم رس. همیشه تو پشت و پناه من بوده ای . این تو بودی که، سرتا سر زندگی، همواره مرا سرگرم و مشغول داشته ای . اینک بیا و دست گیرم . من نابود میشوم. آری. مرگ هست وترس نیز هست. من همیشه از این فرجام ستمگر در هراس بوده ام. آری درازی زندگی مطرح نیست؛ پهنای آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشید را دوست دارم. موزیک را دوست میدارم. شعور و جسم خود را حیف میدانم که نابود شود. راست میگوئی باید این تن دردمند را دمی در آغوش بگیرم و برخود بگریم... درست است زندگی من پهنا نداشت. تنگ بود. درازی آنهم نامعلوم است. هرچه فکر میکنم میبینم بهیچگونه مرگی راضی نمیشوم. همه جورش تلخ و سیاه است ـ نه روی تخت بیمارستان و نه سکته و نه افتادن از هواپیما و نه خودکشی و نه خواب بخواب شدن. هیچکدام را نمیخواهم. از همه بیزارم. اما آخرش باید رفت. و همین فکر رفتن آخر است که مرا میسوزاند و محو میکند. این بزرگترین مصیبتهای ماست.
از جمادی مردم و نامی شدم
و ازنمامردم زحیوان سرزدم
......................
دل خوشکنک است. دروغ است. خود آن بیچاره هم میدانسته و به فریب مقدس پناه برده و خواسته خودش را گول بزند و خودش میدانسته دروغ میگوید. اگر رویش میشد میگفت آخرش از چاه مستراح سر بیرون خواهد کرد. حقیقت آن است که باید سلولهای تن من تازه و جوان بشوند و مدام زاد و ولد کنند و نرمی و شادابی و زنده بودن خود را نگاه دارند. اما وای برآنکس که نتواند خودش را فریب بدهد. بدبخت آنکه هیچگونه تخدیری در او کارگر نشود. بیچاره آنکه دست فریب را بخواند و دیگر حتی گول فریب را هم نخورد. حالا که زندگی من پهنا نداشته، دست کم بر من منت بگذار و بمن بگو چند زمان دیگر خواهم زیست. بمن بگو آیا بزودی خواهم مرد؟ باز شنیدم:
تو هم اکنون مرده ای،
اما هنوز بخاک نرفته ای.
هم اکنون دردی نهانی.
بدرونت چنگ انداخته.
و بزودی از پا در خواهی آمد.
اما
نه جهانی دیگر
و نه شکنجه ای
بیش از آنچه در این جهان
دیده و خواهی دید.
دوزخ تو همین جاست.
ندانستم چه میکنم. تا آنجا بهوش بودم که دستم برای تپانچه ای که در کشو میزم بود دراز شد ودو تیر پیاپی به پیکر آن سگ جهنمی خالی کردم و از هوش رفتم. درست ندانستم چه زمان بیهوش بودم. چون بهوش آمدم، هنوز شب بود وماه از پشت پرده های کلفت اتاق، مردن نورش را بدرون پراکنده بود. خود را در خون غرقه یافتم. همه چیز فراموشم شده بود. درد جانکاهی در شانه خود حس میکردم وچون چشمانم بنورِ جان بپشتِ اتاق یارشد، سگ را دیدم که بر جسمم خم شده و زخمهائی که گلوله در شانه ام پدید آورده بود میلیسید و چشمانش چون دوگل آتش درونم را میسوزانید.

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.