نسيم خاكسار

پروانه‌اي بر گور آنت


صبح جمعه بود. نشسته بودم توي خانه كه روبرت تلفن كرد و گفت اگر كار ندارم مي‌توانم امروز را با آن‌ها باشم. او و مايكه داشتند مي‌رفتندآمرونگن. مايكه مي‌خواست سري به قبر مادرش بزند. آمرونگن[1] دهكده‌اي است در چهل كيلومتري اوترخت. راستش آن روز دل و دماغ خانه نشستن را نداشتم. هوا آفتابي بود و بدم نمي‌آمد بزنم بيرون. قبول كردم. تا حالا آن‌جا را نديده بودم.
خيلي‌ها در وهله اول به نظرشان مي‌آيد شهرها و دهات در هلند همه يكجور هستند، اما اين جور نيست. بايد بروي در كوچه پس كوچه‌هاشان قدم بزني تا تفاوت‌ها را پيدا كني. شده است در شهركي كه به‌نظرت آمده هيچ فرقي با ساير جاها نداشته است،‌ خياباني يا كوچه‌اي باريك پيدا كني كه معماري خانه‌هاش تا مدتي سرجاي‌ات ميخكوب‌ات كند. گاهي هم يك گلكاري ساده در باغچه. و يا شكل پنجره و آجر چين سر درها. من از جاهاي عمومي مثل موزه و ساختمان هاي قديمي و قلعه‌هاي بازمانده از دوران فئودالي و كنت نشيني كه فراوان و به شكل هاي مختلف در شهرهاي هلند وجود دارد و هركدام ويژگي‌هائي براي خود دارد حرف نمي‌زنم.
حدود دوازده ظهر بود كه روبرت و مايكه پيداي‌شان شد. خيلي كوتاه نشستند و بعد با هم زديم بيرون. در آخرين لحظه به فكرم رسيدكه دوربين عكاسي‌ام هم را با خودم بياورم. ماشين روبرت، همان فياتي بود كه بعد از مرگ پدرش به او ارث رسيده بود. قبل از آن ماشيني داشت كه من آن را ماشين مشدي ممدلي نام گذاشته بودم. تا توي آن مي نشستيم روبرت ياد شعري كه از ماشين مشدي ممدلي برايش خوانده بودم مي‌افتاد و خودش با لهجة هلندي آن را به فارسي مي‌خواند. آن روز هم تا سوار شديم ياد آن افتاد و خواند:‌
«ماشين ماشتي ماندلي. نه بوق داره نه صاندلي»
مايكه كه مثل بارهاي قبل از شوخي‌هاي بين من و روبرت گيج شده بود، خنديد و گفت: «اين‌ها چه بود كه خواندي؟»
روبرت برايش به هلندي ترجمه كرد: «ماشين مشدي ممدلي ماشيني است كه نه بوق دارد ونه صندلي.»
البته ماشين سابق روبرت هردو اين‌ها را داشت. فقط ظاهرش قزميت بود. در جلو سمت راست آن چون كنده شده بود، روبرت در يك ماشين ديگر را با رنگي ديگر روي آن گذاشته بود. و بقيه جاهاش هم در دور و بر، تا بخواهي لك لكي بود. ماشين را يكي از دوستان روبرت كه توي مزرعه كار مي‌كرد به او فروخته بود. جدا از ظاهرش ماشين محكمي بود.
من و روبرت سابقه دوستي‌مان از نوزده سال هم مي‌گذشت و داشت وارد بيست مي‌شد. دوسال بعد از آن كه به هلند پناهنده شده بودم با هم همسايه شديم. آن وقت ها در يك ساختمان كوچك سه طبقه مي‌نشستيم و خانه‌اش در طبقه اول، درست روبرو به خانة من بود. روبرت تازه در رشته تاريخ هنر فارغ التحصيل شده بود. و بيشتر اوقات در خانه مي‌ماند. عاشق شخصيت ابلوموف بود و دوست داشت تمام وقت در رختخواب باشد. توي آن مدتي كه همسايه بوديم سه‌تا دوست دختر عوض كرده بود. البته دخترها او را ول مي‌كردند. به نظر من نمي‌توانستند شخصيت آرام و صبورش را تحمل كنند.چون روبرت از نظر شخصيتي مرد وفاداري بود.گاهي البته يُبس مي‌شد و توي خودش مي‌رفت. ولي آن قدر نبودكه توي ذوق بزند. خودش مي‌گفت به خاطر هواي نمور هلند است. البته بذله گوئي‌هاش وقتي سر حال بود و عادتش به گوزيدن، وقت و بي وقت،‌ يا به قول خودش باد مزاحم روده را بيرون فرستادن، جبران يبسي‌هاش را مي‌كرد. وقتي سنش كمي بالاتر رفت، يبسي‌هاي‌اش را،‌ به جز گوزيدن، به‌طور كامل ترك كرد. بيشتر وقت ها سرزده مي‌رفت سراغ دوستان‌اش. هروقت هم كه مي‌خواستند پهلوي من بيايند مسير يكي از قدم زدن‌هاي‌شان را در جهت خانه من انتخاب مي‌كردند و بي‌خبر زنگ در خانه‌ام را مي‌زدند. با مايكه چهار پنج سالي بود كه دوست شده بود. او را هم مثل خودش به اين نوع سرزدن ها عادت داده بود. از چند بار بيشتر بود كه مايكه را ديده بودم. دختر خوبي بود. ساكت و آرام. انگار او را به قواره روبرت بريده بودند. من جفت شان را دوست داشتم. حتي گربه مهربان شان را كه چون رنگ‌اش به سرخي مي‌زد اسمش را الحمرا گذاشته بودند.اين اسم را مايكه كه كمي عربي بلد بود روي آن گذاشته بود.
توي ماشين، من جلو نشسته بودم و مايكه پشت نشسته بود. طبق معمول ساكت بود. شش هفت ماهي بود نديده بودم‌شان. براي اين كه حرفي زده باشم،‌ همان وقت كه گاهي به بيرون نگاه مي‌كردم و گاهي به موهاي كمي سفيد شده‌ي شقيقه‌هاي روبرت، گفتم:‌ «آن جاكه رسيديم خانة مادر مايكه را هم مي‌بينيم؟»
روبرت به طنز گفت:‌«خانة حالا يا سابقش.»
مايكه‌گفت:‌ «اگر منظورت خانه‌اي است كه من توش بزرگ شدم فقط از بيرون مي‌شود ديد. چون مادرم خيلي وقت بود كه ديگر آن جا زندگي نمي‌كرد.»
راستش ياد داستاني افتاده بودم كه جسته گريخته روبرت از زندگي پدر ومادر مايكه براي‌ام گفته بود.
پدر و مادر مايكه براي بيست سال يك رابطه مخفي عاشقانه با هم داشتند. اولين بار كه همديگر را ديده بودند،‌ اد، پدر مايكه، بيست و يك ساله بود و آنت، مادرش، سيزده ساله. همان وقت‌ها بود كه آتش جنگ جهاني دوم تازه گرُ گرفته بود. مردم دهات و شهرها توي خانه‌هاشان به سربازهاي ارتش خودي جا مي‌دادند. اد كه آن وقت گروهبان ارتش بود همراه يك سرباز ديگر جاشان توي خانة پدر بزرگ و مادر بزرگ مايكه افتاده بود. عمو ، مادر و پدر بزرگ مايكه تا سال ها توي آمرونگن يك مغازه براي تعمير و فروش كفش داشتند كه بعدها اداره كردن آن گردن مادر مايكه افتاد. تصور عاشق شدن يك دختر سيزده سال در آن دهكده و در آن شرايط، هروقت كه روبرت داستان آن ها را تعريف مي‌كرد، برايم جالب مي‌شد. البته ماجرا به همين راحتي كه شروع كرده بودند پيش نرفت. اد در همان وقت كه عاشق آنتِ سيزده ساله شد، نامزدي داشت كه به او قول داده بود بعد از پايان جنگ اگر سالم در رفت با هم ازدواج كنند. اين موضوع را آنت سيزده ساله هم مي‌دانست. توي آن مدت جنگ و در آن روزهاي قحطي و گرسنگي، آن ها يك جورهائي با هم خوش بودند. جنگ كه تمام شد همديگر را هنوز به طور مخفي مي‌ديدند. چند سال بعد وقتي آنت نوزده سالش شده بود،‌ اد زد و با همان نامزدش كه به او قول ازدواج داده بود ازدواج كرد. از روبرت شنيده بودم كه مادر مايكه در همان وقت با لباس فقيرانه‌اي كه پارچه‌اش از جنس پارچه هاي نامرغوب و زمخت مخصوص چتر نجات بود در جشن عروسي‌شان شركت كرده بود. با اين همه رابطه آن‌ها با هم قطع نشد. و آن‌ها همچنان پنهاني همديگر را در همان خانه‌اي كه باهم آشنا شده بودند مي‌ديدند. تا آنت در سال 1958 سر مايكه حامله شد. از آن به بعد، اد ديگر نخواست او را ببيند. و اين وضع ادامه داشت تا وقتي‌كه مايكه،‌ دختر آنت، براي خودش يك خانم چهل ساله شده بود. اين طوركه معلوم بود زن اد از شوهرش قول گرفته بود كه هيچوقت به ديدن آنت و دخترش مايكه نرود. او هم چهل سال تا وقتي زنش زنده بود سر قولش ماند. هفت سال پيش، چندروز بعداز مرگ زنش،‌ وقتي آنت به طور تصادفي به او زنگ زده بود تا خبر مرگ سربازي را كه همان وقت هاي جنگ با هم توي خانه آن ها بودند، به او اطلاع دهد از نو تماس شان با هم برقرار شده بود.
به مايكه گفتم:‌ «آره همان جا را مي‌خواهم ببينم.»
مايكه گفت:‌ «آن خانه ديگر آن خانة قبلي نيست.خيلي جاهاش را عوض كردند و از نو ساختند. ولي مي‌برمت. فقط روبرت حوصله‌اش سر نرود.»
روبرت گفت:‌ «نه. ديگر عادت كردم.»
گفتم:‌ «مگر هربار مي‌رويد آمرونگن، به آن جا هم سر مي‌زنيد؟»
مايكه گفت:‌ «گاهي؟»
«چرا؟‌دنبال كودكي‌ات هستي؟»
روبرت به شوخي گفت:‌ «مي‌خواهد جفت‌مان را شكنجه بدهد.»
مايكه خنديد.
«فقط آن نيست. دور و برش جنگل هاي زيبائي دارد. قلعه آمرونگن هم نزديك خانه‌مان است.»
روبرت گفت:‌ «آره اين يكي براي تو خوب است.چون در ضمن خانة اولين كسي را كه به هلند پناهنده شده بود مي‌بيني.»
فكر كردم شوخي مي‌كند. اما مايكه توضيح داد كه منظور روبرت،‌ ويلهم هوهن زولرن، اميراطور آلمان است كه بعد از شكست‌اش در جنگ جهاني اول به هلند پناهنده شده بود. و بعد در «دورن»[2] ، شهركي در همين نزديكي‌ها مُرد.
به شوخي گفتم:‌ «فكرش را بكن اگر توي اين قلعه هم به من جا مي‌دادند باز يك روزي من و تو همديگر را مي‌ديديم.»
روبرت گفت :‌«اگر توي قلعه به تو جا مي‌دادند ما با هم رفيق نمي‌شديم. بايد دور و بر ملكه پيدات مي‌كرديم.»
ماشين افتاده بود توي يكي از جاده‌هايي كه در دو سمتش مزرعه علف بود. آسمان آبي بود با چند لكه ابر سفيد و هرچه از ما دورتر مي‌شد و به سمت افق مي‌رفت، لكه لكه‌هاي ابرهاش بيشتر مي‌شد. از آن نوع آسمان هائي شده بودكه تو كار خيلي از نقاش‌هاي قديمي هلندي ديده مي‌شد. جاده تقريباً خلوت بود، فقط گاهي يك كاميون گنده از جلو پيدا مي‌شد. از فكر ماجراي مادر و پدر مايكه بيرون نمي‌آمدم. تا آن وقت از جنگ جهاني دوم، بيشتر داستان‌هايي درباره روزهاي قحطي و گرسنگي در هلند شنيده بودم. يكبار هم زني شصت هفتاد ساله كه كارهاي تئاتري مي‌كرد برايم تعريف كرده بود وقتي دوازده سالش بود توي جنگ سربازي آلماني به او تجاوز كرده بود و او از ترس آن كه فرياد نزند تمام وقت به گل هاي شمعداني توي آشپزخانه شان نگاه مي‌كرد. با اين كه مي‌دانستم پرسش‌هاي من مايكه را اذيت نخواهد كرد ولي باز مي‌ترسيدم بي‌احتياط جلو بروم. خوشبختانه بذله گوئي‌هاي گاه گاهي روبرت كمكم مي‌كرد. وقتي از كنار باغ بزرگي از درختان ميوه مي‌گذشتيم با اشاره به درختان كوتاهي كه تازه برگ داده بودند به روبرت گفتم: «اگر گفتي آن‌ها چه درختي هستند يك جايزه داري؟»
روبرت با اشاره به حالت گردي كه از بريدن شاخه‌هاشان پيدا كرده بودند و به همان نحو رديف به رديف تا ته باغ مي‌رفتند به طنز گفت:‌ «چون شكل سيب اند، بايد درخت سيب باشند.»
مايكه به شوخي گفت:‌«اگر شكل گلابي بودند چي؟»
«آن وقت درخت گلابي بودند.»
وقتي به جائي ديگر رسيديم كه درخت‌هاي خيلي كوتاهي داشت و هيچكدام از ما نمي‌دانستيم چه درخت‌هائي هستند و شوخي‌هاي روبرت هم براي پيدا كردن ميوه‌اي خاص براي آن ها كار ساز نبود و به ناچار گفت آن ها درخت‌هائي هستند كه با شيوه جديدي كاشته شده‌اند و از آن ها سردرنمي‌آورد،‌ به پيشنهاد مايكه او را جريمه كرديم كه براي چند دقيقه‌اي جائي بايستد.
روبرت در جايي مناسب، نزديك به تابلوي ورود به دهكده‌ي «لانگ بروك»[3] ماشين را نگه‌داشت. هرسه از ماشين پياده شديم. مايكه مي‌خواست سيگاري دود كند. روبرت چند ماهي بود كه ترك سيگار كرده بود. از آن‌جا كه «لانگ بروك»،‌ من را ياد رمان بابا لنگ دراز انداخته بود، با اشاره به يك معناي آن يعني شلوار دراز، به مايكه كه كنارم ايستاده بود گفتم:‌ «تو هم مثل دخترك رمان بابا لنگ دراز، يك باباي لنگ دراز داشتي كه هيچوقت او را نديدي.»
مايكه خنديد:‌« باباي من اما لنگ‌هاش خيلي كوتاه بود.»
روبرت گفت:‌ «بعد از چهل سال وقتي به تو رسيد ديگر لنگ‌هاش‌كوتاه شده بود»
مايكه باز خنديد
گفتم:‌«هيچوقت شد كه تو اين همه سال دلت بخواهد با او تماس بگيري؟»
«دو بار به او تلفن زدم. اما او پيش نمي‌آمد»
«چطوري تلفن‌اش را پيدا كردي؟»
«از روي دفتر تلفن اسم و شماره‌اش را پيدا كردم.» خنديد « باراول كه به او تلفن كردم. وقتي صداي‌اش را كه خيلي كُلفت بود توي گوشي شنيدم، گفتم، مي‌داني من كي هستم؟ همان صداي كلفت گفت، نه. گفتم من مايكه هستم.» و روي به من كرد: «مي‌داني چه جوابم داد؟» و در سكوت من حرفش را ادامه داد: «اجازه مي‌دهي گوشي را بگذارم؟ و بعد گوشي را گذاشت.»
روبرت با اين‌كه بارها اين حرف‌ها را شنيده بود سه‌بار پشت سرهم گفت: «مرد! مرد!، آه، مرد!» و بعد براي آن كه جو را عوض كند گفت:‌ «اد،‌ البته آدم بدي نبود.»
مايكه گفت:‌ «نه. اصلا.ً»
شنيده بودم اد، سه سال بعد از آن كه با مايكه و مادرش تماس مي‌گيرد، به مرض آلزهايمر دچار مي‌شود و بعد از يك سال در بيمارستان مي‌ميرد.
گفتم:‌ «برايم جالب است بدانم. بعداز چهل سال وقتي پدر و مادرت همديگر را ديدند رابطه شان چطور بود؟»
«خوب. عادي بود. يك عكس سه نفري از خودمان دارم. وقتي آمدي خانه‌مان نشانت مي‌دهم. خوشحال و راضي پهلو هم نشسته‌ايم.»
«عين سه درخت!»
مايكه خنديد و حرفم را تكرار كرد:‌ ‌«عين سه درخت.»
روبرت گفت:‌ «و يكي‌شان خيلي مغرور. بايد ببيني!»
مايكه با سر حرف او را تصديق كرد.
«هيچ شد يكي‌شان پيشنهاد كند كه بعد از آن همه سال جدائي با هم زندگي كنند؟»
«آره. پدرم چندبار از مادرم خواست كه با او ازدواج كند. اما مادرم در جواب‌اش گفت، نه، ضرورتي ندارد.»
«همين»
«آره.»
روبرت گفت :‌‌ «بيائيد برويم، بقيه حرف‌ ها در ماشين.»
وقتي در ماشين نشستيم مايكه تعريف كرد وقتي كوچك بود مادرش روزها هميشه در مغازه كفاشي مشغول كار بود و او بيشتر وقت هاش را با خانم روت مي‌گذراند. زن كوري كه سابقاً معلم بود و بعد با مادرش همخانه شده بود. خانم روت به مايكه درس حساب ياد‌ مي‌داد. مايكه از مادر بزرگش زياد راضي نبود. سه خاله‌اش هم بعدها به آن‌ها پيوستند.
«براي مدت پانزده سال با هفت زن در آن خانه زندگي كردم.»
روبرت گفت:‌«براي همين تا پانزده سالت شد،‌ زدي به چاك جاده.»
مايكه خنديد:‌ «نه. خانم روت و خاله‌هام را دوست داشتم. فقط از دست مادر بزرگم خسته شده بودم. زياده از حد مذهبي بود.»
گفتم: «با آن همه خشكه مقدس بودن مادر بزرگت،‌ چطور مادرت جرات مي‌كرد و آن همه سال اد را به خانه مي‌آورد. نمي‌ترسيد طردش كنند؟»
«بعد از مرگ پدر بزرگم. مادرم همه كاره خانه شده بود. مادر بزرگم و ديگران زورشان ديگر به او نمي‌رسيد.»
روبرت گفت:‌ «كليسا حاضر نشد مايكه را غسل تعميد دهد.»
مايكه گفت:‌ «به مادرم گفتند اگر معذرت بخواهي و اعتراف به خطا كني، بدون تشريفات غسل تعميدش مي‌دهيم، اما مادرم قبول نكرد.»
«برايت مهم است؟»
«نه! خوشحالم كه قبول نكرد.»
وقتي به آمرونگن رسيديم جائي پارك كرديم. قرار شد چون هوا خوب است اول در جنگل هاي اطراف يكي دو ساعتي راه برويم. راه‌مان از جائي مي‌گذشت كه به تپه‌اي ختم ميشد كه تاريخي كهن داشت. حدود دوهزار سال پيش از ميلاد مسيح. از بس شنيده بودم كه بسياري از جاهاي هلند، صد يا دويست سال پيش زير آب بوده است هيچ فكر نمي‌كردم در آن دهكده جائي پيدا كنم كه تاريخي اين قدر قديمي داشته باشد. چند قبر و استخوان مرده مربوط به آن زمان‌ها پائين اين تپه كشف شده بود. بر فراز قبرها و از روي تپه مي‌توانستي نماي محوي از دهكده را با همه خانه‌هاش و قلعه و برج كليساي‌اش در امواجي از رنگ هاي آبي و سبز و نارنجي از دور ببيني. در كنار درختي كهن سال و در سايه‌ي پايين‌ترين شاخه‌اي از آن كه در هجوم باد و از شكستگي به سوي زمين كشيده بود و به بال پرنده‌اي بزرگ درآمده بود چند عكس از مايكه گرفتم. در همة آن ها لبخند مي‌زد. نه از آن نوع لبخندهاي مصنوعي كه برخي مي‌زنند تا چهره‌شان را در عكس شاد نشان دهند. ناهارمان را در پارك بازي بچه‌ها كه نزديك به مدرسه‌اي بود خورديم. نان و پنيري كه از پيش، مايكه برايمان پيچيده در ورق ‌هاي آلومنيوم آماده كرده بود. روبروي‌مان، ميان وسايل بازي پارك، دوتاي آن‌ها همان‌هائي بودند كه مايكه در كودكي روي آن‌ها بازي مي‌كرد. براي نزديك شدن به دهكده‌ از جاده‌اي ميان مزارع گندم كه هنوز سبز نشده بودند‌گذشتيم. قلعه آمرونگن، مثل بيشتر قلعه هاي قديمي هلند از سه طرف دورش را آب گرفته بود. براي من ديدن خانة مادر مايكه در زمان جنگ جالب تر بود. مايكه با فاصلة كمي جلوتر از ما راه مي‌رفت و خانه و انبارهائي را نشان‌مان مي‌داد كه چهل سال پيش محل نگهداري تنباكو و برگ هاي توتون بود. در صد متري خانه‌شان روبروي ساختمان بزرگ انبار مانندي ايستاد: «زمان جنگ جاي سربازان بود. همه شان اين جا مي‌خوابيدند.» و با خنده گفت:‌ «به جز پدرم و دوستش.»
روبرت گفت:‌ «من هم جاي او بودم آن‌جا را ترجيح مي‌دادم.»
گفتم: «مادرت هيچوقت از وضعش گله نمي‌كرد؟»
«نه. مي‌گفت تو چشم هاي پدرم دوتا روشنائي مي‌ديد كه آن را خيلي دوست داشت.»
«تو چي؟ اولين بار كه او را ديدي به نظرت چه شكلي ‌آمد؟»
خنديد: «وقتي باهاش توي تلفن حرف زدم به نظرم خيلي گنده مي‌آمد. اما وقتي ديدمش توي خانه سالمندان بود. خيلي كوچولو بود. مردي كوچك با صدائي بزرگ. تا من را ديد گفت چقدر شكل مادرت هستي. بعد همديگر را بغل كرديم.»
‌‌روبروي خانه قديمي‌شان كليساي بزرگ دهكده بود. وقتي به ‌آن‌جا رسيديم، مايكه گفت شش ساله كه بود در چمن هاي اطراف كليساي روبرو به خانه‌شان‌ مي‌نشست و شماره ماشين‌ها را مي‌نوشت. گاهي هم با سوراخ كردن ساقه‌ي گل‌هاي كوچك،‌ ساقه‌ي گل‌هاي ديگري را كه چيده بود از ميان آن‌ها مي‌گذراند و براي خودش زنجيري از گل مي‌ساخت. وقتي داشت اين ها را تعريف مي‌كرد رفت روي علف‌ها و ميان بوته‌هاي كوچك گل‌هاي بهاره پهن زمين نشست. دو برش دو درخت بزرگ چنار قد كشيده بودند. ميان شان و ميان علف‌هاي سبز آنقدر كوچك شده بود كه به نظرم رسيد شش ساله شده است. برگشتم و به پنجره‌اي كه زماني مايكه از آن به بيرون نگاه مي‌كرد و تنها بخشي از آن خانه بودكه تغيير نكرده بود نگاه كردم. بعد از چند دقيقه مايكه با دو زنجير كوچك گل كه از ساقه سه گل وحشي براي من و روبرت ساخته بود به ما پيوست.
«هميشه از آن پنجره،‌ اين دو درخت را مي‌ديدم. هر نيم ساعت به نيم ساعت هم صداي ناقوس كليسا بلند مي‌شد.»
روبرت به شوخي گفت‌: «پس شكر كن كه ديگر آن جا نيستي.»
مايكه آرام گفت:‌ «نه. به صداي آن عادت كرده بودم.» و نشست روي زمين و با كندن علف هاي خودرو از لاي آجرها گفت: «وقتي بچه بودم يكي از كارهام اين بود كه با بيلچه يا يك چيز تيز اين علف ها را از ريشه دربياورم.»
روبرت هم كنارش نشست:‌ «كار محشريه. من هم دوست داشتم.»
مردي پستچي كه زماني همكلاس مايكه بود ركاب زنان روي دوچرخه از كنارمان گذشت. مايكه دير متوجه‌اش شد. و هرچه او را صدا زد، نشيند.
گفتم:‌ «‌هيچ دلت خواسته يك بار هم شده بروي توي اتاقت و باز از ‌آن بالا بيرون را نگاه كني.»
مايكه گفت‌: «آره. بارها.»
رو به روبرت گفتم: «برويم در بزنيم. شايد اجازه دادند.»
مايكه نشسته گفت:‌ «نه. دفعة ديگر. بايد زودتر برويم به مادرم سر بزنيم.»
طوري گفت كه انگار واقعا مادرش منتظرمان بود. پا شد. و ريزه هاي علف را از روي لباس‌اش تكاند.
وقتي به قبرستان رسيديم، مايكه پروانه‌اي فلزي را كه با خودش آورده بود از توي كيسه‌اي پلاستيكي درآورد. روي سنگ قبر روبروي‌مان اسم پدر بزرگ و مادر بزرگ و مادر مايكه نوشته شده بود. همه در يك جا خاك شده بودند. كنار سنگ قبر آنت و نزديك به نام او مجسمه‌اي فلزي از پروانه بود و چند پروانة‌ رنگين فلزي در خاك گلداني.
مايكه گفت:‌ «مادرم خيلي پروانه دوست داشت. سمبل زندگي است. به او قول داده‌ام گاهي برايش پروانه بياورم.»
داشتم پروانه‌ها را مي‌شمردم كه او ميله اي را كه پروانه فلزي تازه‌اش بر نوكش بال گشوده بود بالاي گور در خاك فرو كرد. و آن وقت به زمزمه، گوئي مادرش صدايش را مي‌شنود اين چند كلمه را گفت: «آنت!من مايكه هستم. روبرت هم هست، ‌اين بار يكي از دوستان من و روبرت هم همراه‌مان است. همه به ديدار تو آمده‌ايم.»
بعد، مايكه ما را به سرِگور روت، همان معلم كوري كه به او نوشتن اعداد ياد داده بود برد. به او هم گفت كه با ما سر قبرش آمده است. در راه بيرون زدن از قبرستان وقتي باز از كنار گور آنت مي‌گذشتيم، ناگهان پروانه‌اي بزرگ و سفيد كه در هوا پر مي‌زد از بالاي سر ما گذشت، چرخي توي هوا زد، اوجي گرفت سريع، فرود آمد و روي گور آنت، درست كنار اسم او بر سنگ نشست و چند بار بال هاي‌اش را باز و بسته كرد. مايكه كه آن را با شوق تماشا مي‌كرد، چند بار دست‌هايش را از دوطرف به آرامي باز و بسته كرد و رو به ما بلند بلند خنديد. با نگاه به او به‌نظرم ‌رسيد در آن حالت يكي دو عكس از او بگيرم. البته مطمئن نبودم با تكان تكان هرچند آرام دست‌هاش خوب بيافتد، اما من تمام كوشش‌ام را كردم.
دسامبر 2005
اوترخت

[1] -Amerongen

[2] -Doorn

[3]- Langbroek به زبان هلندي هم معناي سرزمين پست مي‌دهد و هم شلوار بلند

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.