دهليز

فاجعه از وقتي شروع شد كه مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روي خرند خانه و ديد كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روي آب حوض . بعد از آن را هم كه همسايه ها ديدند و شنيدند و خيلي هاشان گريه كردند

غروب كه هنوز همسايه ها توي خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و يك پزشك قانوني و مادر بچه ها داشت ساقههاي نازك لاله عباسي و اطلسي باغچه را مي شكست و خاك باغچه را مي ريخت روي س رش باباي بچه ها مثل هر شب آمد . از ميان زنها كه بچه به كول ايستاده بودند توي حياط و تازه كوچه مي دادند رد شد از جلو اتاق اولي كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توي اتاق دومي و در را روي خودش بست

همه ديدند كه صورتش مثل يك تكه سنگ شده بود همان طور گوشه دار و بي خون و از چشمهايش هم چيزي نمي شد خواند نه غم و نه بي خبري را و تازه هيچكس هم سر درنياورد كه از كجا بو برده بود

شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردي كه آمده بودند به باباي بچه ها سرسلامتي بدهند حريف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا يدالله آقا يدالله انگار هيچ كس توي اتاق نبود حتي صداي نفس كشيدنش هم شنيده نمي شد اتاق يكپارچه سنگ بود فقط از بالاي پرده ها توي سياهي اتاق روشني سيگارش بود كه مثل يك ستاره دور كورسو مي زد

روز بعد هم كه همسايه ها دست گران كردند و پول كفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوي تكيه بابارك توي سه تا چال خاكشان كردند باباي بچهها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر كارش و فقط دم دمهاي غروب پيداش شد با همان چند تا نان هر شبش و صورتش كه همان طور مثل يك تكه سنگ سخت و گوشه دار بود

در كه زد خواهر زنش در را باز كرد سلام كرد و با گوشه چارقد سياهش كشيد روي چشمهاي سرخ شده اش و مرد فقط به ديوار بندكشي شده دالان خانه نگاه كرد

توي اتاق كه رفت نانها را داد دست زنش كه سر تا پا سياه پوشيده بود و چمباتمه زده بود كنار ديوار لباسهايش را كند . روي ميخ جالباسي يك پيراهن سياه آويزان بود اما مرد همان پيراهن آستين كوتاه سفيدش را پوشيد و رفت بالاي اتاق نشست

خواهر زنش بو كه سماور و قوري و استكانها و بعد منقل پر از آتش را آورد توي اتاق و چراغ را روشن كرد و مرد را ديد كه خيره شده بود به دو تا عروسك روي تاقچه بلند و به آن دستهاي كئوچك و سرخشان و پوسته اي كه آدم خيال مي كرد يكپارچه رگ زير آن مي رود

وقتي در زدند خواهر زنش عروسكها را برداشت و برد توي صندوقخانه . باز همسايه ها آمده بودند دو تا مرد بودند و دو تا زن زنها از همان اول به گل و بوتههاي رنگ و رو رفته قاليها نگاه كردند و بخاري كه از روي استكانهاي چاي بلند مي شد ومرد ها چند تا جمله گفتند كه مثل يخ توي هواي دم كرده اتاق واريخت بعد آنها هم خيره شدند به گل و بوته هاي قالي

باباي بچه ها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه مي كرد صورتش جمع شده بود و ابروها را كشيده بود پايين و خوب مي شد ديد كه ديگر خون زير پوست صورتش نمي دويد و فقط چشمها بود كه نگاه مي كرد هيچ حرف نزد توي كارخانه هم حرفي نزده بود يعني از خيلي وقت پيش بود كه حرف نمي زد و فقط صداي يكنواخت و كر كننده دستگاههاي بافندگي و حركت ماكوها و دستهايش بود كه فضاي دور و برش را پر مي كرد و حالا مرد توي يك دهليز دراز و بي انتها بود و از پشت ديوارهاي بند كشي شده صداي خفه كننده دستگاههاي بافندگي را مي شنيد و پچ پچ گرم جرو بحثها را و بوي سنگين نان و تاريكي را حس مي كرد كه لحظه به لحظه غليظ و غليظ تر مي شد . و او خيلي خسته بود فقط آن دورها در انتهاي دهليز بندكشي شده سه دريچه بود كه از صافي شيشه هاي معرقش هواي روشن و پاك بيرون مثل سه تا رگه نور توي غلظت دهليز نشت مي كرد . و او مي رفت و صدا ها توي گوشش بود و توي پوستش و خستگي داشت در خونش رسوب مي گذاشت و او مي خواست اين صداها و خستگي و بوي سنگين نان را از پوستش بتكاند و به آن سه دريچه كوچك برسد به آن دريچه ها با شيشه هاي معرق رنگين و به آن طرف دريچه ها كه سكوت بود و ديگر بوي سنگين نان و غلظت تاريكي بيداد نمي كرد و حالا توي دهليز بود و مردها و زنها را نمي ديد فقط وقتي مردها حرف زدند صداي دستگاههاي بافندگي بيشتر اوج گرفت و غلظت تاريكي و بوي نان به پوستش چسبيد

همسايه ها كه رفتند خواهر زنش چيزي آورد كه سق زدند و فقط مادر بچه ها بود كه هق هقش تمامي نداشت وچيزي از گلويش پايين نمي رفت . سفره كه برچيده شده خواهر زنش گفت :

چه طوره فردا تو مسجد يه ختم بگيريم ؟

مرد توي دهليز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود : 

چرا بچه هاتو نياوردي ؟

و مادر بچه ها بلندتر گريه كرد ومرد نگاهش كرد و ديد كه چه قدر خطوط صورتش كهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه كرد به موهاي زن كه از زير چارقد سياهش زده بود بيرون و تازهداشت مي رفت كه خاكستري بشود

و حالا داشت بوي نان خفه اش مي كرد و پچپچ جر . بحث ها توي گوشش مثل هزارها بلبل صدا مي كرد و صداي چكش مداوم ماكوها و او مي خواست برود و ديگر فرصت نداشت تا بايستد و به موهاي زن نگاه كند و او را به ياد بياورد و به خطوط صورتي دل ببندد كه هيچ نگاهي روي آن رسوب نمي كرد مي ديد كه اگر مي ايستاد سياهي دهليز سه تا ستاره كوچك را كه داشتند مثل سه تا شمع مي سوختند مي بلعيد و آن وقت او نمي توانست در انبوه آن همه صدا و بوي سنگين نان و غلظت تاريكي راه خودش را پيدا كند

وقتي برگشت همه فهميدند كه زه زده است او هم ابايي نداشت مي گفت :

آدم همه چيز را تحمل مي كنه شلاقي كه تو پوس آدم مي شينه دستبند و آتشي سيگار و هزار كوفت ديگه رو اما ديگه نمي تونه ببينه يكي كه يه عمر با آدم همپياله بوده بياد راس راس توي رو آدم بايسته و همه چيزو بگه اون وقت آدم برا هيچ و پوچ يه عمريبمونه تو اون سولدوني كه چي ؟

گذاشتندش سر كار و همه دورش را خط كشيدند و او هم دور همه را فقط با بعضي هاشان سلام وعليكي داشت بعد زن گرفت و آلونكي راه انداخت و او شد و سه تا بچه

شش روز تمام از صبح تا شب كار مي كرد با آن همه تيغه نگاه كه مي خواستند گوشش را از استخوان جدا كنند و زمزمههاي مداوم جر وبحث ها و بوي ناني كه روي دستش به خانه مي برد تا بچه ها سق بزنند

آخر هفته كه همه اينها توي وجودش تلنبار مي شد و نگاهها و گوشه و كنايه ها مثل آتش حلق و دهانش را مي سوزاند و ميرفت كه دستهاش مشت شود خودش را توي يكي از اين كافه رستورانهاي پرك گم و گور مي كرد و تك و تنها مي نشست پشت يك ميز و دو تا شيشه عرق راپشت سر هم ميريخت توي حلقومش و بعد مست مست بر مي گشت خانه

صبح جمعه ساعت نه ده بلند مي شد مي رفت سر حوض سر و صورتش را مي شست و مي نشست پهلوي بچهها و مادر بچه ها چاي مي ريخت و با بچه هاش بازي مي كرد و بعد گلهاي اطلسي و لالهع عباسي باغچه بود و حوض كه خودش زير آبش را ميزد و آبش مي كرد

عصر هم با ‌آنها راه مي افتاد مي رفت توي خيابانها گشتي مي زد و بر مي گشت

ولي حالا فقط سالن كارخانه مانده بود و آن همه صداهاي دستگاههاي بافندگي كه زير انگشتهاي تر و فرزش كه نخها را گره مي زد مثل يك موجود زنده و نيرومند جان داشت و نفسمي كشيد و از دستهاش خون مي گرفت تا نخها را پارچه كند و حالا فقط حركت مداوم ماكو بود كه فضاي تهي اطرافش را پرمي كرد و صداها بود كه مي توانست خودش را با آنها سرگرم كند اما آن روز روز كار نبود يعني از قيافه هاي كارگرها خواند كه امروز بايد خبري باشد و بعد يكي يكي دست از كار كشيدند و از سالن بيرون رفتند و او فقط توانست دست يكي از آنها را بگيرد و بپرسد :

برا چي كار و لنگ مي كنين ؟

اين يكي هم حرفي نزد و بعد هم كه همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگيش كه هنوز جان داشت و خونمي خواست آن وقت حس كرد كه جريان برقي كه توي دستگاه مي دود از خون او سريعتر و قويتر است و او به تنهايي نمي تواند آن همه خون توي رگ دستگاه بريزد تا نخها را پارچه كند و نگاهش ديگر نمي توانست حركت سريع ماكو را دنبال كند و مي ديد كه دستهايش مي روند تا لاي چرخ و دنده هاي ماشين گير كند

برق را كه خاموش كردند او هم دست از كاركشيد و لباسهاش را عوض كرد و از كارخانه بيرون رفت و آنها را ديد كه صف بسته بودند زنها و بچه ها جلو و بقيه از دنبال با همان لباسها و گرد پنبه كه روي لباسشان نشسته بود و حالا مي رفتند كه از روي ريل بگذرند و اومانده بود با فضاي تهي و دستهاش كه نمي دانست آنها را به چه بهانه اي سرگرم كند

همه او را با آن يكي كه آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ايستاد و سير تا پياز را گفت به يك چوب راندند ولي با اين تفاوت كه آن يكي رفت توي يكي از اون اداره هاي ولتي با صنار و سه شاهي ماهانه و اين يكي ماند زير تيغه نگاه آن همه آدم و آن جريان قوي برق و آن سه تا بچه و زنش كه آن قدر بيگانه شده بود و توي يكي از همان عرق خوريها بود كه حسن را ديد شيك و پيك و سرزنده با لپهاي گلانداخته و دستهايي كه از آنها خون مي چكيد . نشستند روبروي هم ليوان پشت ليوان

آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار كه يك دنيا حرف توي دلش تلنبار شده بود :

مي دونم از من دلخوري اما من ام يكي بودم مث همه مث اوناي ديگر تو اون سولدوني هرچي مي خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادي . فكر ميكردي بيرون كه مي آي برات تاق نصرت مي زنن اما هيچ خبري نبود همه يادشان رفته بود ... مي دوني اين نه تقصير تو بود نه من ما دو تا فقط دو تا عروسك بوديم مي فهمي دو تا عروسك

و يدالله پشت سر هم عرق مي خورد و نگاه مي كرد به خطوط آشناي صورت دوست چندين ساله اش كه حالا زير لايه گوشت محو شده بود و نگاهش كه ديگر فروغ نداشت و فقط همان تري اشك بود كهجلايش مي داد :

خب بسه ديگه مي دونم تقصير تو نبود آخه شلاق كه با گوشت نمي سازه آدم دردش ميآد

و حسن با مشت زده بود روي ميز :

بسه ديگه بازم همون حرفا اين پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره مي دوني اونا ارزش اينو ندارن كه آدم يه عمري براشون تو اون سولدوني بپوسه

راس ميگي ارزش ندارن

و يدالله يك ليوان ديگر خورده بود تا شعله آتش توي حلق و گلوش را خاموش كند و مشتش را كه گره كرده بود گذاشت روي ميز كه سرد و نمناك بود

خب پس چرا وقتي منو تو خيابون مي بيني رو تو بر مي گردوني حالا كه ديگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو پس چرا نمي خواي با هم باشيم ؟

يدالله نمي توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود براي بچه ها و غصه هاش آب شده بود براي گلهاي لاله عباسي و اطلسي و حالا كه حسن كلي روشنفكر شده بود براش مشكل بود كه دوباره به حرف بيايد :

مي دوني ما كور خونديم نباس تنها موند تنهايي خيلي مشكله يعني خيلي مرد مي خواد كه تنها باشه من و تو مرد اين كارنيستيم مي فهمي باس با هم بود اما براي من و تو ديگه كار از كار گذشته راهش اينه كه زن بسوني و چند تا بچه بريزي دور و بر خودت

و حسن زده بود زير گريه و از آن شب به بعد هم يدالله نديده بودش و حالا كه ايستاده توي يكي از غرفه هاي پل به جريان آرام آب نگاه مي كرد و بچه ها كه داشتند در گرداب پاي برج شنا مي كردند دلش مي خواست باز حسن را مي ديد تا با هم عرق مي خوردند و حرف مي زدند و او مي توانست باز گريهاش را ببينيد و خطوط آشناي صورتش را كه زير لايه گوشتها محو شده بود

هوشنگ گلشيري

زمستان 1343

© Copyright © 1998-2006 Pars Market Inc.